خانواده؟!- سلام لیام... سلام زین...
چهره دختر رو نمیدیدم. اما کی بود که صداش رو نشناسه؟
این دختر همیشه اینجا بود. یکی از پرستار های بخش بود و زیاد با من صحبت میکرد.
نه اینکه از هم صحبتی با این زن ناراضی باشم اما انسان گاهی به تنهایی نیاز داره.
- سلام آلیسون ... حالت چطوره؟
لیام در حالی که چرخ من رو حرکت میداد جوابش رو داد.
حدس میزنم آلیسون هم کنارش در حال همراهی کردن بود:
- ممنون که شیفتت رو با الک عوض کردی. دیگه داشت با تولد برادر زاده اش سرم و میخورد.
لیام چیزی نگفت. همیشه همین طور بود. حتی بدتر از من، اصلا چیزی از آداب اجتماعی نمیدونست.
که البته اشکالی نداشت.
همین که مثل گذشته با نگاه های درنده و وحشیش مردم رو نمیخورد کافی بود.
- توچطوری زین؟
به اتاق استراحت کارکنان رسیدیم. لیام در رو باز کرد:
- اوه ممنون آلیسون. من خوبم.
لیام صندلی من رو به سمت پنجره حرکت داد. احتمالا چون دقیقا رو به روی دوربین مداربسته اتاق بود.
اینجا جای همیشگی من شده بود. چرخ رو کنار صندلی چوبی کنار پنجره گذاشت.
این قسمت برای من چیده شده بود.
زیر دوربین، کنار پنجره، یک میز و یک صندلی قرار داده بودن تا بتونم به کارهام برسم. و تمام همکار های لیام به حضور من عادت کرده بودن.
دستش رو روی بازوم گذاشت تا از روی چرخ بلندم کنه اما دستش رو گرفتم :
- چرخ ونبر... بذار باشه.
صدام رو پایین نگه داشته بودم. علاقه ای نداشتم که الیسون در حالی که برای خودش قهوه فوری آماده میکنه التماس من به این مرد شکاک رو بشنوه.
- بذار باشه جایی نمیرم.
به دوربین اشاره کردم:
- جلوی چشمتم دیگه...
جواب نداد. فشار دستش کافی بود تا سکوت کنم و اجازه بدم تنم رو از صندلی چرخ دارم جدا کنه و روی صندلی چوبی کنار پنجره بذاره.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Golden dandelion قاصدک طلایی
Hayran Kurguهمش تقصیر من بود. چون من یه علف هرزم... یه قاصدک بی فایده که با نجوای باد پراکنده میشه. . . . . ⭕️زیام ** اسامی ذکر شده در داستان هیچ ارتباطی با اشخاص در دنیای واقعی ندارند و صرفا، برای درک و لمس بهتر داستان به عاریه گرفته شدند*