عشق تاریخ انقضا داره
[زمستان سال ۲۰۱۶ منهتن]- هی...
هنوز حتی اولین پله رو هم پایین نرفته بودم.چرخیدم تا ببینم چه کسی صدام میکنه. یا اینکه اصلا داره من رو صدا میکنه؟
توی همون چند ثانیه ضربان قلبم بالا رفته بود. سینه ام و گوشهام داغ شده بود. توی همون چند ثانیه داشتم فکر میکردم که باید چطوری جواب بدم؟ باید چی بگم؟ میخواد چی بگه؟
دستپاچه چرخیدم و به منبع صدا نگاه کردم. دو تا پسر پشت سرم بودن.
یکیشون بلند تر بود. فقط چند سانت. موها و ریشش خرمایی بود. پیراهن چهارخونه آبی تنش بود و اون یکی کمی کوتاه تر بود.
چشمهاش آبی بود. چشمهای لعنتیش، آبی بود.
و یه لبخند مسخره روی لبهاش بود. یه لبخند مسخره که نمیدونستم قراره هیچ وقت از ذهنم پاک نشه.
نمیدونستم که حتی امروز، بعد از هشت سال طولانی، انقدر شفاف و بی نقص به یاد میارمش.
موهای بورش خیلی کوتاه بود. حتی میشد زخم طویل و ترسناک روی سرش رو دید. البته اون لحظه واقعا ترسناک به نظر نمیرسید.و بعد این اولین کلماتی بود که من از لیام شنیدم:
- هی آقا پسر، میدونی کلاس اقای اسمیت کدومه؟
برای لحظات طولانی حرف زدن رو فراموش کرده بودم.
آمادگیش رو نداشتم. معمولا هیچ کس صدام نمیزد تا ازم سوال بپرسه. من من کردم:
- آ...آقای اسمیت. درسته...
به انتهای راهرو اشاره کردم. حتی صبر نکرد تا جمله ام رو کامل کنم.
- ممنونم.
به سمتی که اشاره کرده بودم حرکت کرد و پسر همراهش هم بعد از یک نگاه کوتاهِ طولانی به من، پشت سرش راه افتاد.
تازه بعد از اینکه اخرین پله رو پایین رفتم یادم افتاد نفس بکشم. دستم میلرزید. مضطرب بودم. همین مکالمه ساده من رو به لرزه انداخته بود.
روی اخرین پله، چسبیده به نرده نشستم و دستهام رو توی سینه ام جمع کردم.
سعی کردم نفسهای عمیق بکشم. شبیه کاری که به مادرم یاد میدادم تا وقتی مضطرب میشه خودش رو آروم کنه.
البته اون هیچ وقت از خونه بیرون نمیومد. سالها بود که حتی از اتاقش هم بیرون نیومده بود.
YOU ARE READING
Golden dandelion قاصدک طلایی
Fanfictionهمش تقصیر من بود. چون من یه علف هرزم... یه قاصدک بی فایده که با نجوای باد پراکنده میشه. . . . . ⭕️زیام ** اسامی ذکر شده در داستان هیچ ارتباطی با اشخاص در دنیای واقعی ندارند و صرفا، برای درک و لمس بهتر داستان به عاریه گرفته شدند*