22

153 34 41
                                    


تاریکی مطلق

تپ ...تپ ...

این صدای برخورد پوتین های سیاه لیام به تن من بود.

و البته تنها صدایی که توی محیط زنگ زده خونه اش، به گوش میرسید و من حتی نای ناله کردن هم نداشتم.

تاوان چه چیزی رو پس میدادم؟

کجای راه و اشتباه رفتم؟ مگه این مرد خودش در رو پیش روم باز نذاشته بود؟

مگه خودش اجازه فرارم رو صادر نکرد؟ مگه پیش چشمهای خودش متیو دستم رو نگرفت و من رو از این خونه نبرد؟

پس حالا چرا من به جرم پس گرفتن آزادی ای که حقم بود تنبیه میشدم؟

تپ... تپ...

تن بی جونم روی زمین افتاده بود.

غرق در خون خودم. و غرق در سیاهی بی انتهایی که فقط من میدیدمش.

نگاه نیمه بازم روی چهره خونسرد پیرمرد بود.

روی صندلی سرخ مخصوص خودش نشسته بود و به عصای منحوسش تکیه زد بود.

جایی نزدیک شقیقه ام نبض میزد و طعم آهن دهنم رو تلخ کرده بود.

شاید اون روز و اون لحظه، اولین تجربه نزدیک به مرگ‌ من بود.

و چه تجربه اعتیاد آوری.

لحظه پر هیجان و نوید بخش مرگ.

زمانی که امید داری دیگه هیچ چیز نمیتونه بهت آسیب بزنه.

و من خیلی دیر فهمیدم که باید قدر این لحظه ها رو بدونم. لحظه هایی که فاصله زیادی با آزادی نداره.

اما خب، زین هجده ساله فقط یه پسر بچه بود که داشت زیر لگد های لیام جون میداد، و صد البته ترسیده بود.

تپ...‌تپ...

گوشم زنگ‌‌ میزد و دستم کنار سرم سقوط‌ کرده بود.

توی اون لحظه من مطلقا هیچ‌چیز جز تکه گوشتی سلاخی شده نبودم.

شبیه راسته گوسفندی که برای طبخ اماده میشد،‌ زیرمشت و‌لگد کوبیده شده بودم.

تنی که عادت به هیچ نوع لمسی نداشت، چطوربه اینجا رسید؟

قبلا، زمانی که توی اتاق ساکت و دلگیرم، فیلم های جنایی میدیدم، با خودم فکر میکردم این مرد چه حسی داره؟ 

Golden dandelion قاصدک طلاییWhere stories live. Discover now