24

136 33 87
                                    

خانواده؟!

- بعد هم بهش گفتم خاک تو سرت کنن که انقدر نفهمی، این و که گفتم کفری شد...

روی زمین نشسته و کمرم رو به راحتیِ پشت سرم تکیه داده بودم.

راحتی ای که لیام روش نشسته بود‌ و به من، در حالی که تبلتم رو روی میز شیشه ای جلوم گذاشته بودم و طراحی میکردم، نگاه میکرد.

همزمان به صدای نیکولاس گوش میدادم:

- از جاش که بلند شد دیدم دوبرابر من هیکل داره، میشنوی؟

جواب دادم:
- میشنوم. بعدش چیکار کردی؟

نیکولاس برای لحظه ای دست از آب دادن گلهاش کشید:

- وانمود کردم انگلیسی بلد نیستم که کتک کاری نشه... ولی به جای اینکه من و بزنه با بغض گفت که دلش و شکوندم.

خندیدم: خب رفت؟

دوباره مشغول آب دادن گلهاش شد:

- نه، بهش گفتم که یه کیک مجانی بهش میدم. از کیک های کافه بهش دادم. البته اونایی که یکم بیشتر مونده بود.

نیم نگاهی به لیام انداختم. نگاهش روی طراحی من بود.

- لیام...

صدام و پایین نگه داشتم:

- بیمارست...

حرفم رو قطع کرد:

- چرا شلوار این کوتوله هه رو قهوه ای کردی؟ میخوای بچه ها رو افسرده کنی؟ قرمزش کن!

ضربه آرومی به دستش زدم:

- چرا طفره میری؟ داداشم چاقو خورده نباید برم ببینمش؟

ضربه ام رو تلافی کرد :

- مگه وقتی تو آسیب میدیدی اون میومد؟

صدای نیکولاس از جایی پشت سرمون بلند شد:

- این یکی گیاهمم که لخته!

صدام رو همچنان پایین نگه داشتم:

- خب اون...

میخواستم بگم خبر نداشت اما با چیزی که ازش دیدم بعید میدونستم اگر خبر داشت هم میومد.

برای همین جمله ام رو تغییر دادم:

- اون براش مهم نیست ... برای من که هست...

Golden dandelion قاصدک طلاییTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang