7

164 46 76
                                    

گذشته ای که پشت سر نمونده بود

همه چیز در کسری از ثانیه رخ داد و ثانیه ای بعد من پیش روی لیام ایستاده بودم.

- بچه ها این زینه. زین اینها لیام، ریموند، سایمون و منم متیو هستم.

باید چی میگفتم؟ از ملاقاتتون خوش وقتم؟

به این جماعت ترسناک سیگاری که همه با دید غریبانه ای نگاهم میکردن؟

مردد لباس متیو رو چنگ زدم. نمیدونستم چیکار کنم و متیو تنها کسی بود که میشناختم.

پس از چند ثانیه سکوت طولانی ریموند جلو اومد. موهاش سیاه و بلند بود.

به قدری که اونارو پشت سرش بسته بود.

لباسهاش از شدت تنگی به تنش چسبیده بود.

سیگارش رو از بین لبهاش برداشت و دست دیگه اش رو به سمتم دراز کرد:

- ریموند

مردد دستش رو گرفتم :

- زین

صدای متیو رو از کنارم شنیدم:

- دارم تلاش میکنم مخش و بزنم. یه مقدار سخت به دست میاد.

گفت و دستش رو دور شونه ام انداخت.

از حرفش شوکه شدم.

مسخره میکرد یا جدی بود؟

سرم رو چرخوندم تا نگاهش کنم.

تا ردی از خنده و خوشی، قلب هراسونم رو ساکت کنه.

اما داشت خیره نگاهم میکرد.

لبخندش کمرنگ بود و چشمهای آبی رنگش دقیقا به مردمک چشمهام دوخته شده بود.

نگاهش روی لبهام لغزید :

- نگو نمیدونستی

دوباره به چشمهام نگاه کرد.

معذب به دوستهاش نگاه کردم. پوزخند میزدن و سیگارشون رو دود میکردن. اما لیام حتی نگاه هم نمیکرد.

چشمهاش به سمت دیگه ای نگاه میکرد. حواسش اینجا نبود.

- نمیدونستم.

با این حرفم هر سه نفر به خنده افتادن.صدای سیمون بلند شد:

- پسر تو واقعا بانمکی

Golden dandelion قاصدک طلاییOnde histórias criam vida. Descubra agora