36

110 23 148
                                    

درد حقیقت

پدر...

اسم غریبی که سالها بود از زبون من شنیده نشده بود.

و حالا، بعد از هشت سال، زمان ملاقات دوباره ما فرا رسیده بود.

نجوای مصیبت و بدبختی با صدای بم و ترسناکش زیر گوش من آواز میخوند اما من توانایی شنیدنش رو نداشتم.

قلب چروکیده من پشت حصار امنش پنهان شده بود و دست سردم پتوی نعنایی رنگ لیام، روی پام رو چنگ زده بود.

میل عجیبی به پنهان شدن داشتم.

سرم رو پایین انداخته بودم و به صدای حرکت چرخ صندلی روی زمین گوش میدادم.

اگر میشد، دلم میخواست دست لیام رو میگرفتم. کنارش راه میرفتم و از وجودش اعتماد به نفس میگرفتم.

اگر میشد، به پیراهنش چنگ میزدم تا خیالم راحت شه، که توی این مکان ناشناخته و غریب، یک نفر با منه.

یک نفر همراه منه.

یک نفر اینجاست که تحت هیچ شرایطی من رو رها نمیکنه.

اما حالا پشت سرم چرخم رو حرکت میداد و من فقط با صدای نفس هاش میتونستم کمی احساس امنیت کنم.

- باید اینجا باشه...

لیام زیر لب گفت و زنگ خونه رو فشار داد.

سرم رو کمی بلند کردم تا نگاهی اجمالی به اطراف بندازم.

هوا سرد بود و حتی پالتوی قهوه ای رنگ و شال گردن کِرم رنگم، توانایی گرم کردن تنم رو نداشت.

قلبم یخ زده بود، شش هام یخ زده بودن، معده ام یخ زده بود.

حتی احساس میکردم مغزم هم یخ زده.

دست هام رو زیر پتو پنهان کردم. حتی پاهامم تو این سرما یخ زده بودن. درد خفیفی استخون هام رو اذیت میکرد.

و بعد در با صدای تق ضعیفی باز شد. مستطیل چوبی نحس کنار رفت و چهره آشنای لیلی در چهارچوب در نمایان شد.

چهره سن و سال دارش شکفته شد:
- هی... زین، تو اومدی.

مشتاق، کنار رفت و به لیام اجازه داد چرخ من رو حرکت بده:

- حقیقتش یه مقدار ترسیده بودم که پشیمون شی... از اینطرف لطفا...

چیزی نگفتم. احتمالا لیام به عنوان سلام سر تکون داده بود، از اونجایی که پشت سرم چرخ رو حرکت میداد نمیتونستم ببینمش. اما من حتی سر هم تکون ندادم.

Golden dandelion قاصدک طلاییWhere stories live. Discover now