خانه پوشالی.
حس نا آشنایی داشتم.
سقف دهنم از اضطراب گزگز میکرد و دستم میلرزید.
نگاهم از پنجره به بیرون بود. روی لبه دیوار، کنار پنجره نشسته بودم و مدام اطراف رو بررسی میکردم.
مدتی میشد که هوا تاریک شده بود. شاید شش عصر بود؟ یا هفت؟ نمیدونم.
اما منتظر بودم. بهم پیام داده بود و آدرس خونه ام رو خواسته بود.
و من با کمی تعلل، فرستاده بودم.
غذای و داروی مادرم رو بهش دادم، لباسهاش رو عوض کردم و بعد از پوشیدن لباسهای مناسب تر کنار پنجره اتاق رفتم.
نشستم تا با موتورش سر برسه.
ترس؟ ذوق؟ اضطراب؟ نمیدونستم.
اما نگرانی رو خیلی خوب احساس میکردم.
اگر نیاد چی؟ اگر بریم بیرون و اتفاق بدی بیفته چی؟ اگر اشتباه کنم...
اگر دیگه نخواد من رو ببینه؟ اگر از من بدش بیاد؟ شاید اصلا نباید بهش آدرس میدادم.
باید ردش میکردم. نمیتونستم به کسی وابسته شم. شاید باید بهش زنگ میزدم و میگفتم نیاد و دیگه هیچ وقت نمیدیدمش.
اما هیچ کدوم از این کارها رو نکردم.
فقط نشستم و لحظه ای بعد صدای نسبتا بلند موتورش گوش خیابون رو کر کرد.
جلوی درتوقف و موتورش رو خاموش کرد.
کلاه کاسکتش روبرداشت و سرش رو تکون داد.
خنده ام گرفت. انگار یادش نبود که موهای روی سرش اونقدر بلند نیست که برای مرتب کردنش به تکون دادن سر نیازی باشه.
سرش رو که بلند کرد چشمهای آبی رنگش روی من نشست.
شوکه کمی از پنجره فاصله گرفتم. با لبخند پهن و دندون نمای روی لبش برام دست تکون داد.
آب دهانم رو مضطربانه فرو خوردم.
شاید سالها طول کشید تا دستم رو بالا بیارم. برای هر حرکتی نیاز به ساعتها فکر کردن داشتم.
اما زمانی برای فکر کردن نبود. مردد دستم رو تکون و لبهام رو با لبخند معذبی شکل دادم.
VOUS LISEZ
Golden dandelion قاصدک طلایی
Fanfictionهمش تقصیر من بود. چون من یه علف هرزم... یه قاصدک بی فایده که با نجوای باد پراکنده میشه. . . . . ⭕️زیام ** اسامی ذکر شده در داستان هیچ ارتباطی با اشخاص در دنیای واقعی ندارند و صرفا، برای درک و لمس بهتر داستان به عاریه گرفته شدند*