توجه: موقعیت زمانی داستان از اینجا دستخوش تغییر میشه، متن زیر جایی بین دو زمان قبلیه، همگام با راوی پیش برید تا توی خاطراتش تا گم نشیدخوابِ بیداری
- در کرانهی سبز بهشت، من در کنار تو خواهم ایستاد. در کرانه سبز بهشت، لبهای من، بیمهابا بر لبهای تو بوسه میزند. در کرانه سبز بهشت، هیچ کس جز ما نخواهد بود. جایی که عطر گرم نارنج و زمزمه مرغان عاشق در هوا آکنده و پراکنده وآفتاب تابنده است. جایی که صدای امواج بیخیال دریا لالایی بی وقفه شب های ما و صحرا زاییده افکار ماست. در کرانه سبز بهشت، ملائک به یُمن وجود ما نفس میکشنند. به یُمن وجود ما، همه چیز زیباتر است.
صدای نرم زن از پشت تلفن، تمام صداهای زمخت اطراف من رو محوکرده بود. توی راهروی تنگ و نیمه روشن زندان، روی صندلی چرخدار قدیمی و کهنهام سرم رو به دیوار تکیه داده و گوشیِ تلفن سبز رنگ چسبیده به دیوار رو کنار گوشم گرفته بودم. نگاهم روی شلوار نارنجی رنگم میچرخید و قلبم، تکتک کلمات زن رو مثل یک اسفنج نو، جذب میکرد.
- بهانه ای نیست، تو که باشی همه چیز خوب است. تو باشی، آسمان آبی ، شانه ام خالی، قلب من یاغیست. خلاصه بگویم؛ اصلا کرانه بهشت، با وجود تو سبز است. تونباشی حتی بهشت هم بوی نا دارد...
با سکوت زن صدای همهه اطراف قدرت گرفت. سرم رو از دیوار جدا کردم.
- زین؟
صدای خسته من، با تاخیر از میون لبهام بیرون اومد:
- هوم؟- هنوزم نمیخوای باهاش حرف بزنی؟
دستم روی پارچه شلوارم مشت شد. زن ادامه داد.
- لیام خیلی وقته که منتظرته. دلش میخواد تک تک این کلمه هارو با صدای خودش بهت بگه. دلش میخواد با صدای خودش بشنوی که چقدر دل تنگته. که چقدر دوست داره ببینتت. نه با صدای زن داداشش.
سنگینی شور گلوی بیاختیار من، حرف زدن رو سخت و صدام رو لرزون کرده بود.
- حرفی ندارم باهاش...
بغضم رو پس زدم، اما لرزش غم انگیز حنجره های من قابل انکار نبود:
- بهش بگید دیگه نیاد...قطره اشکی از چشمهام فرو ریخت. حدس بغض من از این صدای لرزون، برای زن کار سختی نبود:
YOU ARE READING
Golden dandelion قاصدک طلایی
Fanfictionهمش تقصیر من بود. چون من یه علف هرزم... یه قاصدک بی فایده که با نجوای باد پراکنده میشه. . . . . ⭕️زیام ** اسامی ذکر شده در داستان هیچ ارتباطی با اشخاص در دنیای واقعی ندارند و صرفا، برای درک و لمس بهتر داستان به عاریه گرفته شدند*