داغ ما هنوز تازه اس- ما اومدیم خونه.
نیازی به دیدن نبود. میتونستم تصور کنم گریس بدو بدو از هر جایی که بوده خودش رو جلوی در رسونده.
و بعد صدای هیجان زده اش به گوشم رسید:
- عمو لیام... قراره امشب پیتزا بخوریم.لیام در رو پشت سرش بست. من همچنان سرمروی شونه اش بود و حرفهای گریس و لیام رومیشنیدم.
کاری از دستم ساخته نبود. باید همونجوری توی بغلش میموندم تا بلاخره یه جایی بذارتم زمین.
لرزش تار های صوتی لیام رو کنار گوشماحساس کردم:
- واقعا؟چه بابای مهربونی.
کنایه میزد.
- هی برگشتین؟ کلی با گریس منتظرتون بودیم تا بیاین.
نیکولاس توی آشپزخونه در حال خرد کردن سبزیجات بود.
همینطور که لیام بیشتر از در فاصله میگرفت من بخش های بیشتری ازخونه رومیتونستم ببینم.
از توی آشپزخونه در حالی که به هویج های خورد شده ناخونک میزد برای من دست تکون داد. از روی شونه لیام براش دست تکون دادم.
وارد اتاق که شدیم گریس همدنبالمون اومد. لیام آروم خم شد و من رو روی تخت گذاشت.پرده ها کنار زده شده بود و هوای دلگیر عصر برای بغل کردن اتاق دیگه نیازی به اجازه نداشت.
- گریس چطوره به ما اجازه بدی لباسهامونرو عوض کنیم ؟ بعدش میتونیم زنگ بزنیم پیتزا بیارن.
گریس توجهی نکرد به سمت من دوید از تخت بالا اومد و با دستهای نرم وکوچیکش صورت من روبه سمت خودش چرخوند.
چشمهای شکلاتی و روشنش روتوی چشمهام دوخت. برای لحظه ای انگار که روح مادری نگران توی چشمهاش باشه به من زل زد.
شبیه کسی که به فرزندش نگاه میکنه به من نگاه میکرد. شاید از مادرش یاد گرفته بود. صدای بچگونه و ناپخته اش جدی به نظر میرسید :
- حالت خوبه؟
انگشتهای لطیفش زیر چشمهام رو لمس کرد: گریه کردی؟
تلاش میکرد شبیه یک زن بزرگ به نظر بیاد :
- بابا میگه امروز روز سختی داشتی. میگه روزایی که میری فیزیوتراپی درد داری و من نباید اذیتت کنم.
YOU ARE READING
Golden dandelion قاصدک طلایی
Fanfictionهمش تقصیر من بود. چون من یه علف هرزم... یه قاصدک بی فایده که با نجوای باد پراکنده میشه. . . . . ⭕️زیام ** اسامی ذکر شده در داستان هیچ ارتباطی با اشخاص در دنیای واقعی ندارند و صرفا، برای درک و لمس بهتر داستان به عاریه گرفته شدند*