آهِ فلک- کمکم کن هری رو برگردونم. اون موقع میذارم زندگی کنی.
اخم کردم: چی؟
دوباره به پشتی صندلیش تکیه داد:
- شنیدی... هری روبرگردون منم کاری به کارت ندارم. میذارم بری با هرکی میخوای فرار کنی.برگردونم؟ هری رفته بود؟ انقدر زود؟ و من چجوری میتونستم برش گردونم؟
گیج نگاهش کردم. توی ذهنم داشتم وزن این معامله رو سبک و سنگین میکردم.
من نمیتونستم هری رو برگردونم. نه توانش رو داشتم و نه قصدش رو.
نمیتونستم که هری رو، اونم حالا که فرار کرده بود و احتمالا یه جایی با لویی داشت زندگی میکرد قاطی منجلاب خودم کنم.
اما کوپر قصد کشتن من رو نداشت نه، مثل عروسک کوکی آدمنمایی که تو انبارش داشت، من رو هم به هر نحوی زنده نگه میداشت و مثل اون به عنوان یه تهدید زنده استفاده میکرد.
من نمیتونستم اینطوری زندگی کنم. نمیتونستم تحمل کنم. اما میتونستم پیشنهادش رو قبول کنم تا رهام کنه. وقتی اجازه بده از اینجا برم میتونم خودم روخلاص کنم. وبعد دیگه دستش به من نمیرسه. تموممیشه. همه چیز تموممیشه.
زمزمه کردم:
- فقط باید هری رو برگردونم؟صدام خفه و خسته بود. سر تکون داد:
- دیگه چجوریش رومیسپرم دست خودت وخلاقیتت.لبخند زد. اما من نتونستم لبخند بزنم. آدمای زیادی نیستن که درحال چیدن نقشه مرگشون بتونن لبخند بزنن. قصد نداشتم سراغ هری برم. با اینحال جواب دادم:
- انجامش میدم.
راضی بود:
- دوهفته بهت زمان میدم. بعدش دیگه نمیتونم تضمین کنم بدنت سرهم بمونه. فهمیدی؟سرتکون دادم. با سر به در اشاره کرد:
- حالام گمشو برو... حواست باشه چیکار میکنی، اوضاع رو برای خودت خراب نکن.به کمک دیوار از جام بلند شدم. تنم خشک و دردمند بود، مهم نبود. فقط باید میرفتم. میرفتم و این زندگی نکبتبار رو تموم میکردم. میرفتم و همه رو از شر خودم راحت میکردم. از شر علف هرزی که هیچ سودی برای دیگران نداره.
چه ساده لوحانه فکر میکردم میتونم با لیام فرار کنم و یه زندگی ساده داشته باشم. چه احمقانه فکر میکردم بدبختی شبیه من میتونه معمولی زندگی کنه.
YOU ARE READING
Golden dandelion قاصدک طلایی
Fanfictionهمش تقصیر من بود. چون من یه علف هرزم... یه قاصدک بی فایده که با نجوای باد پراکنده میشه. . . . . ⭕️زیام ** اسامی ذکر شده در داستان هیچ ارتباطی با اشخاص در دنیای واقعی ندارند و صرفا، برای درک و لمس بهتر داستان به عاریه گرفته شدند*