my eyes & your lips

470 80 6
                                    


دستانش از خشم میلرزیدند. اشک چشمانش را میسوزاند و فکش قفل شده بود. 
نگاهی به جانگ کوک مست کرد. از آن مرد آبی گرم نمیشد!

بدون فوت وقت و اجازه دخالت به جونگ کوک از جایش جهید  و به سمت سرباز رفت. سرباز که حضور لونا را در کنارش احساس کرده بود قصد احترام نهادن داشت اما با کشیده شدن شمشیر از کمرش و لحظاتی بعد رد شدن لونا از کنارش دهانش باز ماند.
تهیونگ همانطور که شمشیر سنگین را حمل میکرد فریاد کشید:
"میدونی وزیر اعظم..من لونای این کشورم..و میدونی تبعات توهین به جفت من چی میتونه باشه؟"
وزیر اعظم هل شده از جایش برخاست و تلاش کرد تا شمشیری که برق چشمش را میزد و روی گردنش قرار گرفته بود را نادیده بگیرد.
"لونا..من..من قص.."
تهیونگ پوزخندی زد و به جشنی که در سکوت فرو رفته بود و جانگ کوکی که تلاش میکرد با وجود مستی به سوی آنها بیاید با تمسخر خندید.
"اونقدر پادشاه بی عرضه شدن که یادش رفته به وزیرهاش جایگاهشون رو نشون بده؟"
جانگ کوک که حال با جرعه آب خنکی که خورده بود هوشیار تر شده بود با کنایه تهیونگ خشمگین شد.

جانگ کوک نگاه زیر چشمی به جونگ کوک که با عذاب وجدان به تهیونگ خیره شده بود کرد و با نیش گفت:
"پادشاه فراموش کرده جایگاه لوناش رو هم یادآوری کنه لونا که اینطور براش شاخ و شونه نکشه"
تهیونگ با تمسخر گفت:
"قصد جسارت نداشتم سرورم..اما من از گناه خطاکار نمیگذرم..کسی که جفت من را اذیت کنه سزاش مرگه."
و ناغافل شمشیر را در قفسه سینه وزیر اعظم فرو برد.

جمعیت جیغ بلندی کشیدند و زنی از میان جمع به سوی وزیر اعظم دوید.
"هواننن"
فریادهای جیغ مانند جمع تنها  نوای جمعیت بود.
پلک جانگ کوک از گستاخی تهیونگ پرید و دستور داد:
"لونا رو به زندان سلطنتی میبرید"
تهیونگ راضی از کارش با صدایی که تنها به گوش جانگ کوک برسد  زمزمه کرد:
"تو بی عرضه ترینی جانگ کوک..وقتی نه میتونی از من نه از برادر به عنوان پادشاه دفاع کنی..فکر میکنی میذارم فرزندم همچین پدری داشته باشه؟"
و نیشخندی زد و با سربازان کشیده شد.
و هیچکس قطره اشکی را که بر گونه جانگ کوک درخشید را ندید. جز جونگ کوک !
___

آه دردناکی از سینه اش فرار کرد.
"تهیونگ"
چشمان تهیونگ با شنیدن صدای جونگ کوک درخشیدند.
"آلفا"
جونگ کوک به لحن ذوق زده او لبخندی زد و دستان ظریفش را که از میان تیرک های چوبی دراز شده بودند تا دستانش را بگیرند در دست کشید.
"من متاسفم شاپرک"

تهیونگ پشت چشمی نازک کرد و با لحن هیجان زده ای گفت:
"دیوونه شدی جونگ ؟ من از کاری که کردم راضی ام و از نابود کردن جانگ کوک بیشتر..اون قلبم رو شکست جونگ..انتظار بخشش داری؟"
اشک در چشمان جونگ کوک حلقه زد.
"شاپرک.."
لبخند تهیونگ پر کشید و چشمان سردش به او دوخته شد.
"پس تو هم طرف اونی "
قلب جونگ کوک از لحن سرد او تیر کشید. دست تهیونگ عقب کشیده شد و پوزخندی لبانش را مزین کرد.
"شاید اگه بهم شک نکرده بود الان میتونست با ذوق منتظر فرزمون بمونه اما الان نه تو میتونی نه اون..کاری میکنم که هر ثانیه تو حسرت فرزندتون بسوزید "
کینه از لحن خشک امگا چکه میکرد و جونگ کوک میترسید از این کینه!
____

جانگ کوک با بی حسی جامش را بار دیگر پر کرد.
"همه چیز رو خراب کردم"
حال که حتی فکر میکرد بچه آن زن برایش ارزشی نداشت.
جونگ کوک دستانش را مشت کرد و گفت:
"همه چیز درست میشه جانگو..نگرانش نبا.."
اما هنوز صدایش به گوش نرسیده بود که سرباز از پشت در فریاد کشید:
"سرورم..سرورم لونا..لونا فرار کردن"
____

NOW:

نگاهش بار دیگر جسم نیمه جان تهیونگ را هدف گرفت.
"زود باش پسرم..باید بیدار شی"
جونگ کوک زمزمه کرد و دستش نرم تهیونگ را نوازش کرد.
با دیدن قطرات اشکی که از زیر پلک های بسته تهیونگ راه خودشان را بر گونه اش باز کرده بودند وحشت زده شد.
به سرعت زنگ بالای تخت را فشرد و لحظاتی بعد پرستار آنجا بود.
"نه نه لعنت...دکتر جانگ رو پیج کنید..زود باشید..ضربان قلب مریض داره از دست میره"

جونگ کوک وحشت زده به دست تهیونگ که از دستانش بیرون کشیده شد خیره شد.
تنش قفل شده بود. حتی فکر به از دست دادن پسرک قلبش را به سختی میفشرد.
پرستار او را از اتاق بیرون کرد. تیم پزشکی به سرعت در حال تلاش بودند.
"چیشده؟"
با شنیدن صدای مادر تهیونگ سرش را به طرف زن برگرداند.
"ضربان قلبش..داره میاد پایین"
زن با چهره بی حس به شیشه خیره شد و جونگ کوک احساس کرد کلمه ای مانند خوب است از لبان زن به بیرون پرتاب شد.
دستانش از استرس سرد شده بودند و تنها آرزو میکرد تا تهیونگ به وضعیت قبل بازگردد.. حتی اگر بهوش نیاید!

اندک طول کشید تا جنبش های درون اتاق به پایان برسد.
دکتر جانگ از اتاق خارج شد و نگاهش ره به جونگ کوک دوخت.
"باید بچه رو سقط کنیم..هرچه زودتر..گرگ امگاتون ضعیف شده و توله برای زنده موندن انرژی زیادی نیاز داره. با توجه به وضعیت امگاتون اون حتی انرژی کافی برای بهوش اومدن رو نداره چه برسه به نگه داری توله.."
جونگ کوک زبانی بر لبش کشید و با تردید گفت:
"اگه مارکش کنیم؟"
و همه چیز در سکوت فرو رفت.

___

PAST:

دستانش همچون تکه های برف مشت شده بودند.
با سرعت بیشتری دوید و به تندی پشت درخت تنومند پنهان شد.
درحالی که نفس نفس میزد سرش را به سوی پسر برگرداند.
"ممنون یونگ"
یونگ لبخندی زد و نفس شکسته ای کشید.
"اونها رهامون نمیکنن..باید زودتر به سمت مرز بریم..برای امشب توی مخفیگاه زیرزمینی من میمونیم"
تهیونگ سری تکان داد و پارچه را دور گردنش بسته.
تهیونگ از پیش میدانست هرگز نمیتواند زندگی درستی داشته باشد. میدانست یک روز همه چیز تمام میشود. طلسم روی پارچه پیچیده شده دور گردن باریکش باعث میشد تا آلفاهایش نتوانند با استفاده از مارک ردش را بیابند.
"امشب هیچکس نمیخوابه..تا لونا پیدا نشه هیچکس حق چشم برهم گذاشتن نداره"

تهیونگ با تشخیص صدای جونگ کوک به خود لرزید و به سرعت به همراه  یونگ درون چاله پریدند .
تهیونگ به تونل بزرگ نگاهی انداخت و با صدای کم عمقی زمزمه کرد:
"واوو..تو واقعا خلاقی"
یونگ لبخندی زد و گفت:
"قصدتچیه هیونگ؟"
تهیونگ چشمان بی حس شده اش را به ماه دوخت و گفت:
"اونا کاری کردن که از خودم متنفر شم..جفتم بدون توجه به قلبم روحم رو کشت..و من.. با گرفتن بچه اشون این داغ رو به دلشون میذارم"
و چه کسی از آینده آن توله خبر داشت؟
___

من..بابت..تاخیر..متاسفمممممم
حرفم نمیاد.. میخوام گریه کنم.. بعد یه مدت برگشتم سرش و بدون ایده میدونم واقعا گند زدم به این پارت ولی سعی میکنم بهترش کنم.
ممنون که منتظرش موندید. دوستون دارم
Night

impossible wishWhere stories live. Discover now