runaway

456 64 10
                                    

نوای موج دریا و فریاد ملوانان در اسکله میپیچد. با تندی میان مردم قدم برمیداشت و یونگ را به دنبال خود میکشید.
"وقتی بهت گفتم ازم جدا میشی مفهوم بود؟"
یونگ با تردید درچشمان عسلی او خیره شد. تهیونگ که تردیدش را احساس کرده بود فریاد کشید:
"احمق نباش یونگ...من به خاطر قتل وزیر اعظم تحت تعقیبم..نمیخوام تو هم گیر بیوفتی"
یونگ بغض کرده نفس نفس میزد.
"لطفا هیونگ..بذار باهات بیام..من میترسم"
تهیونگ لعنتی به شرایطشان فرستاد و یونگ را کشید تا دوباره بدوند. همهمه و فریادهای ماموران سلطنتی در رفت و آمد مردم گم میشد.
با دیدن کشتی کوچکی که درحال آماده شدن برای حرکت بود به سرعت جلو رفت.
"این کشتی به کجا میره؟"
مرد نگاه کجی به او و یونگ کرد و با اوقات تلخی گفت:
"چین"
تهیونگ با رضایت سرش را تکان داد و یونگ را جلو کشید. از کیسه ی کنفی  که همراه داشت چند سکه طلا بیرون کشید و کف دست مرد رها کرد.

"برای دو نفر کافیه؟"
مرد کمی سرش را خاراند و با دودلی گفت:
"خیلی خب برید بالا"
تهیونگ سرش را تکان داد و با کشیدن یونگ با بی تعادلی از تخته بالا رفت.
"از همین الان بهت میگم یونگ..اگر مامور های سلطنتی من رو گرفتن تردید نمیکنی..فقط فرار میکنی"
یونگ با اشک هایی که صورتش را پوشش داده بودند سرش را بالا پایین کرد.
چشمانش را برای یافتن جای خالی چرخاند.
با دیدن بخش خالی کنار چند صندوق چوبی گوشه کشتی به سرعت آنجا جای گرفتند.
"هیونگ؟"

تهیونگ با گیجی به او خیره شد. از به میان کشیدن یونگ در این قضیه پشیمان بود ولی میدانست حال پشیمانی فایده ای ندارد.
"او..اونا..میکشنت؟"
برای لحظاتی همه چیز در سکوت فرو رفت. حتی موج ها هم دگر بدنه ناهموار کشتی را نشانه نمیگرفتند.
دم عمیقی از بوی دریا گرفت و لبخند محزونی زد:
"احتمالا"
احتمالی که به یقین راست بود!
__

خشمگن مشتش را روی سطح صاف و صیقل خورده میز پایه کوتاه کوبید و فریادی زد.
"پس شما عوضیا چه غلطی میکردید؟"
سربازها ترسیده از فرمون های لبریز از خشم آلفا عقب رفتند و تعظیم بلند بالایی پیشه نمودند.
"مارکش رو با طلسم پوشونده"
جانگ کوک سرش را به سوی جونگ کوک بی حس چرخاند.

تنها حسی که از چشمان خمار آلفا بازتاب میشد پوچی بود و بس!
جانگ کوک لبانش را بهم فشرد و با اشاره دست سرباز ها را بیرون کرد.
"جونگ"
جونگ کوک نگاهش را روی او چرخاند. جانگ کوک با بغضی که گلویش را سد کرده بود سرش را روی ران جونگ کوک نهاد.
"ببخشید..همه اش تقصیر من بود"

جونگ کوک دست بر نوازش موهای او برد و لب زد:
"مشکلی نیست جانگو"
بوسه ای روی پیشانی مرد گذاشت و تلاش کرد تا با نوازش او را آرام کند.
"تهیونگ رو برمیگردونیم..و بعد میتونیم توله کوچولومون رو ببینیم نه؟"
جانگ کوک با استیصال سرش را تکان داد.
"من یه احمقم جونگ"

جونگ کوک پیاله شراب را به کناری انداخت و بینی اش را بالا کشید.
بیست و چهار ساعت تمام گشتن جنگل و بندر مرکزی او و آلفای خسته وجودش را  از پای انداخته بود.
"چرا این رو میگی جانگو؟"
جانگ کوک مردمک های دودو زنش را به چشمان بی فروغ او دوخت.
"اگه میتونستم درست بهش عشق بورزم الان اینجا بود و از نوازش شکمش ذوق میکردیم"
برای لحظاتی جونگ کوک با حماقت برادرش موافقت کرد اما او هرگز نمیتوانست مرد را سرزنش کند.
"اشکال نداره کوچولو..کسی به این قل نادون من عشق رو یاد نداده که..داده؟"
جانگ کوک پیشانی اش را به ران او کوبید و غرید:
"هیچ پادشاهی به احساسات اهمیت نمیده"

حرف هایآن خرفت احمق!
"این درست نیست جانگو..اگه یه پادشاه به احساسات اهمیت نده نمیتونه خانواده خوبی بسازه...مشکلات تمام خاندان ها از درون خانواده ریشه میگیره.."
جانگ کوک لبخند کوتاهی زد.
" میدونی جونگ..من خیلی وقته بهش پی بردم..تو همیشه پادشاه و جانشین لایق تری میبودی اگر انتخاب میشدی..اون موقع میتونستی همیشه کنارم باشی"
 و جونگ کوک از صمیم قلب خوشحال بود.
خوشحال بود که برادرش یک صدم درد هی او را نکشیده است.
"هرکسی جایگاه خودش را داره جانگو..از جایگاهت راضی باش"
جانگ کوک به یکباره پرسید:
"جایگاه من توی زندگیت چیه؟"

سکوت اتاق را پر کرد. چشمان خمارش روی صورت غمگین برادرش چرخید.
"تو همه چیز منی جانگو..همه چیزم"
___

now:

دندان هایش را از گردن پسر بیرون کشید و به اخم  کم رنگ صورتش خیره شد.
"حتما خیلی درد داره"
جانگ کوک بار دیگر خم شد و مکی بر رد دندان هایشان زد.
"فکر میکنی مارک رو بپذیره؟"
صدای مستصل جانگ کوک جونگ کوک را از اعماق اندیشه های درهمش بیرون کشانید.
"نمیدونم"
زمزمه کمرنگش باعث اضطراب جانگ کوک شد. پلک های بسته امگا از درد تکان میخوردند و ناله های غم زده اش  از پشت ماسک اکسیژن شنیده میشد.

"داره با مالکیت مارک میجنگه"
جونگ کوک با تردید لب زد و نگاهش را به جانگ کوک دوخت. پسر دستانش را مشت کرده و تند تند نفس میکشید.
"نگران نباش جانگو...خوب میشه"
جانگ کوک با خشم روی صندلی نشست و شقیقه های دردمندش را فشرد. 
پوست خشک شده اش زیر انگشتانش کشیده  میشد و دردش کاهش میافت.
" به نتیجه ای رسیدی؟"
جونگ کوک سرش را به دو طرف تکان داد.
"نه..اما میدونم هرکی که هست خیلی نزدیکه..نزدیک تر از چیزی که فکر کنیم"
و در همان لحظه در گشوده شد و مادرتهیونگ داخل اتاق آمد.
"قهوه؟"
پیشنهاد قهوه داغ بعد از ساعت ها زیر و رو کردن کاغذها و نمونه فیلم های دوربین مداربسته جالب مینمود.

جانگ کوک اولین نفر لیوان کاغذی درون سینی را کش رفت و اندکی ازمایع داغ نوشید.

طعم گس و تلخ قهوه دهانش را پر کرد و سرش را به آرامش کشانید.
"مارکش کردید؟"
زن با ابروهای بالا رفته پرسید و جرعه دیگری از قهوه اش نوشید.
"آره"
جونگ کوک با بیخیالی پاسخ داد و چشمانش حرکات زن را دنبال کردند.
زن پاکت قرمز رنگی را روی میز کنار تخت پرتاب کرد.
"پذیرش بهم داد..گفت یه نفر اون رو اونجا گذاشته"
جانگ کوک اولین نفر خودش را کش داد و پاکت را قاپید. به سرعت درش را گشود و  نگاهش عکس ها و برگه ای را شکار کرد.

با تندی عکس ها را روی میز ریخت و کنار هم چید.
تمام عکس ها از تهیونگ در زوایا و حالات مختلف در مکان های مختلف بود.
تای برگه را گشود و شروع به خواندن کرد.
[از امروز تا هفتاد و دو ساعت فرصت دارید اون نطفه رو بکشید وگرنه خودم دست به کار میشم..و بهتره جدی بگیرینش...چون در اون صورت پرونده سنگین پدرتون راس آخرین ثانیه پایان هفتاد و دو ساعت به دست پلیس اف بی آی میرسه]

جانگ کوک با دهانی نیمه باز به مهر قرمز رنگ خیره شد.
K.L.V

مهر به شدت آشنایی که نفسش را میبرید اما خاطرات لجبازش قصد فاش کردن راز را نداشتند.
مهر متعلق به که بود؟
___

اهم..سلام قشملای من.
بابت تاخیر متاسفم..حقیقتا قصد داشتم دیروز آپ کنم اما درد داشتم و نتونستم.
امیدوارم بپسندید و توی روند داستان ووت  و کامنت فراموش نشه.
دوستون دارم
NIGHT

impossible wishWhere stories live. Discover now