Home

286 55 19
                                    

دو هفته بعد

_ هیونگ.. صبر کن بهت.. برسم!

نفس زنان در حالی که کوله پشتی نسبتا سنگینش رو روی دوشش می انداخت فریاد زد و سرعتش رو بیشتر کرد

_ دل تو دلم نیست یونبوکا بلاخره میخوام پسرمو ببرم خونه

با ذوق گفت و سرعتش رو بیشتر کرد

بلاخره به در پرورشگاه رسیده و وارد حیاط شدن
بر خلاف دفعه پیش حیاط خالی از هر بچه ای بود

_ هی بکهیونا

سونگمین بلافاصله با دیدن پسر مددکار که در حال لالایی خوندن برای نوزاد توی بغلش بود گفت

پسر غرق شده توی دنیای خودش با صدای غریبه از ترس پرید و بعد از شناختن سونگمین لبخند گشادی زد

_ آقای بنگ !

با صدایی که تا حد امکان برای بیدار نشدن کوچولوی توی بغلش پایین آورده بود گفت

_ سونگمین صدام کن

_اوه بله آقای سونگمین

یونبوک کمی جلو رفت و به چشمای بسته ی نوزاد نگاه و بعد با دو انگشت مشت محکم نوزاد رو لمس کرد و لبخندی زد

_ آقای کیم هستن؟

_ بله فکر میکنم تو اتاقش باشه

سونگمین سری به نشانه تشکر تکون داد و راه رو به مقصد اتاق مدیریت ادامه داد

_اینجا همیشه انقدر ساکت و خلوته؟

با شنیدن سوال پسر بلند آه عمیقی کشید

_کاش همینطور بود ولی نه متاسفانه الان تایم خواب بچه هاست و این گودزیلا ها در حال جذب انرژی برای به آتیش کشیدن زندگیمونن

یونبوک با دیدن قیافه جمع شدش نتونست بیشتر از این خندشو نگه داره

_ یونبوکا عجله کن پسرم منتظرمه

پسر با صدا شدن توسط همسر برادرش به سختی از نوزاد دل کند و بعد از خداحافظی از پسر بیچاره مو فندوقی به اون سمت دوید

.

.

با باز شدن در اتاق پسر ها به آرومی به دنبال وارد سالن آشنا شدند و بلافاصله به سمت تخت کنار تلویزیون حرکت کردند

سونگمین با دیدن دوباره پسرکش قند توی دلش آب شد کریر رو به دست یونبوک داد و خودش به سمت پسر خوابیده رفت

بالای تخت با فونت درشتی برچسب اسم کوچولوش نوشته شده بود
_ لی مین هو ..

پسرکش با سر همی آبی پر رنگ روی شکمش خوابیده بود و بدن کوچولوش با نفس هاش به آرومی بالا و پایین میشد

یونبوک کنار تخت ایستاد و سعی کرد تا حد امکان آروم این کار رو انجام بده چون محض رضای خدا نزدیک به پانزده بچه توی اون سالن نسبتا بزرگ خوابیده بودند

You are my springWhere stories live. Discover now