10

242 19 0
                                    

اونروزشون با شوخی و خنده گذشت جوری که کلا ساعات ازدستشون خارج شده بود شب از نیمه گذشته بود و کوک قصد رفتن داشت تهیونگ زیاد اصرار نکرد بموندن که پسرو معذب نکنه کوک خودشم نمیخواست بره ولی احساس میکرد پسرو معذب میکنه و خیلی حس اویزون بودن میگیره میخواست مثل دراماها جنتلمن نشون بده ولی واقعا منتظر یه اصرار از پسر بود جلوی در فقط همدیگرو نگاه میکردن کسی حرف نمیزد کوک پسرو بغل کرد و سفت فشارش داد سرشو تو گردنش کرد و نفس عمیق میکشید رو پوست پسر جوری صحبت کرد که لباش به پوست گردنش بخوره
《باورکن دلم نمیاد از این بغل بیام بیرون نه الان نه بعدها》《 هوووم
جونگکوکی میشه نری و تا صبح تو بغلت بخوابم ؟ هوووم میشه؟》
کوک لبخندی زد که پسر ندید بدون اینکه از بغل پسر بیرون بیاد اروم کفشاشو دراورد تو گردن پسر لب زد
《اخ ته منم خیلی دلم میخواد پس .. بایه حرکت پسرو بغل کرد بیا بریم بخوابیم شاید یه راند اون وسطا رفتیم 》تهیونگ غافلگیر شده بود و بلند میخندید دستشو دور گردن پسر حلقه کرد با تموم شدن حرفش هووومی گفت بوسه ای به لبای پسر زد .
با دراوردن لباساشون و فقط با یه باکسر روتخت تو بغل هم خوابیدن .
《ته ته من همیشه نگران توام که نکنه خانوادت بفهمن و اذیتت کنن من که تا پای جون میجنگم چون بجز تو چیزی برای از دست دادن ندارم ولی تو نه، تو پسرتو داری و شرکتتو 》با انگشتاش کمرپسر که رو سینه اش خوابیده بود نوازش میکرد تهیونگ زیر نوازشها و شنیدن صدای قلب پسر به ارامش مطلق رسیده بود با حرف کوک بغض کرد بوسه ای به قلبش زد
《نگران نباش نمیزارم تو رو ازمن بگیرن بهیج وجه .راستی دانشگاهت تموم بشه میخوای چیکار کنی؟》
《هوووم دروغ چرا قبل از تو من تمامیه مدارکمو برای دانشگاه امریکا فرستاده بودم ولی الان که تو هستی نمیخوام برم میخوام اینجا یه شرکت خوب استخدام بشم و پولامو جمع کنم اینده رو چه دیدی شاید ورشکست شدی یا خانواده تردت کنن یکیمون باید پولداشته باشه خرج ۳ تامونو بده مگه نه؟》
《سه تامون ؟》
《اره دیگه من و تو و شین 》تهیونگ بعداز حرفش بلند بلند خندید《 واقعا تو فکر شینم کردی؟ 》《پس چی پسرتو پسرمنم هستا چیه نکنه میخوای پسرمو ازم بگیری 》
تهیونگ از حرفای پسر غش کرده بود سرشو بلند کرد همینجور که میخندید لبای پسرو میبوسید کلی رو تخت صحبت کردن و خندیدن حتی کشتی هم گرفتن و دراخر مثل دوتا پاپی کوچولو تو هم لولیدن و خوابیدن .

یک ماه بعد

《هیونگ قراردادپروژه پروانه بکجا رسید؟》
《قربان تمام مجوزها گرفته شوده و همه ی سهامدارها موافقت کردن و از این ایده ی شما خوششون اومده فقط مونده امضای پدرتان》
《چرا؟ امضا نمیکنه؟》
《والا دقیقا نمیدونم چرا دیروز که بردم خدمتشان امضا نکرد گفت میده دست شما 》
《دست من؟ بمن حتی زنگ هم نزده اوکی امروز زنگ میزنم ممنونم وقت رفتن بگو اقای چوی  گزارشات مالی نهایی شده  رو بیاره برای پروژه من باز چک کنم》
《چشم 》
بارفتن هوسوک مشغول بررسی پروندها بود گوشیش زنگ زد بخیال اینکه کوکه مخاطبو نگاه نکرد
《جانم کوکی 》
《تهیونگ شب بیا عمارت》
با شنیدن پدرش و قطع کردنش انگار سطل پراز یخ خالی کردن روش گوشی از دستش رو زمین افتاد همون موقع جونگکوک زنگ زد ولی تهیونگ نمیشنید مثل اینکه اصلا تو این دنیا نبود هیچی از دنیای اطرافش نمیفهمید فقط قطرهای اشکش بودن که بی اختیار و بدون اینکه صاحب بدن بفهمه سرازیر بود هوسوک با زدن در و باز کردنش برای دادن برگها
《قربان او..ر..... قربان ؟ تهیونگ !تهیونگ》 با سرعت بسمت پسر خشک شده ی گریون رفت چندبار تکونش داد و سیلی به صورتش زد تهیونگ با اون ضربه هوشیار شود به هوسوک نگاه کرد 《هیونگ بدبخت شدم هیونگ بدبخت شدم》  بلند بلند گریه کرد هوسوک سر پسرو رو شکمش گرفت و کمرشو ماساژ میداد《 هیشش چیزی نیست چی شوده اول به هیونگ بگو باهم درستش میکنیم قوربونت برم اروم باش 》
《هیونگ بوبخت شدم بابا بابا بابا 》
《بابا چی هووم بابا چی قوربونت برم》
《بابا فهمید من معشوقه دارم بابا فهمید 》
هوسوک با شنیدن این حرف خشکش زد دستش تو هوا موند و چشاش گرد شود با صدای گریه بلند پسر بخودش اومد پسرو میخواست جدا کنه از خودش ولی پسر سفت بهش چسبیده بودو گریه میکرد
《تهیونگ من ، نگاه کن ، تهیونگ منو نگاه کن تهیونگ ول کن منو نگاه کن》 با دیدن چسبیدن بیشتر پسر داد زد
《تهیونگ 》
پسر تو جاش تکون خورد کمی عقب رفت  هوسوک جلوش رو زانو نشست 《منو نگاه کن تهیونگ قوی باش تو دیگه اون پسره بچه نیستی منو نگاه تو باید برای جونگکوک کوه باشی اون باید بهت تکیه کنه قوی باش ببین منو فهمیده که فهمیده مگه زنت خیانت نمیکنه پس ایرادی نداره قوی باش هرچیم بشه من پیشتم جونگکوکم پیشته پس از هیچی نترس خوب؟》
اشکای بند اومده ی پسرو از صورتش پاک کرد لیوان اب و داد دستش حالش داشت بهتر میشود خودش میدونست داره چرت و پرت میگه اگر واقعا پدرش فهمیده باشه هم جون جونگکوک درخطره هم پسر تنبیه بدی میشود ولی برای الان پسر احتیاج به دروغ داشت تا حالش خوب بشه
بعداز یکساعت که حال پسر میزون شده بود و با حرفایی که هیونگش بهش گفته بود مقداری ترسش ریخته بود پس سوار ماشین شود بسمت عمارت رفت.

عشق در نگاه اولTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon