14

439 31 5
                                        

دوماه از اون جریان گذشته بود تو این مدت تهیونگ اصلا خونه نرفته بود و وکیلش کارهای طلاقشو انجام میدادبا زنگ گوشیش بخودش اومد تازه فهمید چندساعته به تابلو روبروش نگاه کرده
با صدای گرفته جواب داد
《بله》
《 امشب ساعت ۷ عمارت باش 》
《شاید نتونم 》
《اینجایی 》
《باشه》
گوشی و قطع کرد واقعا پدرشو درک نمیکرد واقعا مگه میشه ادم احساس و قلب نداشته باشه به ساعتش نگاه کرد ۵ بود با هووف کلافه ای بلندشود کتشو برداشت و از در شرکت بیرون رفت
تو این مدت کلی اتو از پدرو مادرش داشت که اگر لو میرفت تمام اعتبارو ابروشون از بین میرفت با بی حوصلهگی سمت خونه رفت با پارک کردن ماشین  سوئیچو به مرد تحویل داد وارد خونه شود بمحض ورود با دیدن مینسو روی مبل عصبی بلند گفت《 این هرزه اینجا چیکار میکنه؟ 》پدرش بلند و محکم گفت 《درست صحبت کن》
تهیونگ نفس پر حرصی کشید شمرده شمرده از لای دندوناش گفت 《این هرزه اینجا چیکار میکنه؟》
پدرش داد زد 《بسته این چه طرز حرف با زنته 》
《اون زن من نیست》
مادرش با اخم گفت《 دیگه نشنوم اینو بگی 》
تهیونک نیش خندی زد 《هان؟ نشنوی ؟ جدی میگی؟》 با حرص خندید دستشو رو چشماش گذاشت یه دستشو به کمر《 اوکی شما راحت باشید من میرم》
《کجا حق نداری تا تکلیفتو معلوم نکردم ازاینجا بری بشین》
تهیونگ با عصبانیت داد زد《 من با قاتل بچه ام زیر یک سقف نمیمونم 》
《قاتل چیه یه تصادف بود یه بچه ی دیگه میتونید بیارید 》
《بچه ی دیگه ؟ تصادف ؟ مگه مغازه است ؟ کی گفته تصادف بوده اگر این هرزه بدون بچه ام میرفت پیش معشوقه اش الان زنده بود》
پدرو مادرش با دهن باز سمت مینسو برگشتن دختر شوکه شده سریع با حرکت دست از جا بلند شود《 نه نه دروغ میگه ما از پارک برمیگشتیم 》
《پارک؟ خیلی هرزه ای که پارک》 گوشیشو دراورد عکسهایی از خروجش درحالی که دست شین و گرفته گریه میکنه و پسری لخت بدنبالش و جلوی چشم مینسو گرفت
《قاتل هنوزم میگی دروغه کصافط حیف شین که مادری مثل تو داشت 》
مادر تهیونگ روی زمین ولو شود پدرش رو مبل مبهوت به عکس گوشی وا رفته بود
مینسو که اوضاع رو بضررش میدید《 داد زد که چی مگه تو با اون پسره ی هرزه به من خیانت نکردی ؟》
تهیونگ بعداز کلمه ی هرزه سیلی بصورت دختر زد 《کصافط اشغال این اتفاق برای ۴ سال پیش بود فقط ۳ ماه با اون بودم چون تهدیدم کردید رفت ،رفت امریکا اون پسر شرف داشت به توی هرجایی که از اول ازدواج با هر اشغالی مثل خودت میخوابیدی 》
مادر تهیونگ از شنیدن رابطه ی پسرش با یک پسر دیگه کلا غش کرده بود پدرش با پوزخند به پسرش نگاه میکرد .
《بخاطر تهمتهات ازت شکایت میکنم عوضی 》
《حتما انجام بده چون وکیلم چند وقت دیگه  به دادگاه احزارت میکنه》 با عصبانیت از خونه بیرون رفت سوییچ و از نگهبان گرفت به هوسوک زنگ زد به سمت خو نه حرکت کرد.

چندروز بعد

《اقای کیم اقای کیم بزرگ تشریف اوردن الان تشریف میارن داخل》
《باشه ممنون》
درباز شود پدر تهیونگ وارد شود
ته بدون رغبت از جا  بلند شود تا مبل روبروی پدرش بشینه
《سلام》
《سلام 》

عشق در نگاه اولWhere stories live. Discover now