4 سال بعد
《تعقیبش کن》
گوشی و قطع کرد عصبی بود مین سو از حدش فراتر رفته بود عوضی حرومزاده چجوری بخودش جرات میده کصافط انگشتاشو محکم دور گوشی فشار میداد با فشار بیشتر امکان شکستنش بود چشماشو محکم بهم فشار داد فکشو منقبض کرد نفس های بلندی میکشید گوشی و رو میز پرت کرد دودستشو لبه ی میز گرفت و فشار داد هنوز عصبانیتش تخلیه نشده بود با یکدست لوازم میزو رو زمین ریخت و داد بلندی کشید هوسوک با نگرانی سریع درو باز کرد قفل کرد با دو خودش و به پسر رسوند دراغوشش گرفت
《هی هی منو نگاه هیچی نیست درست میشه باشه درست میشه بخودت فشار نیار تو بهش قول دادی منو نگاه کن باتوام منو نگاه کن》
تهیونگ با شنید حرف هوسوک عصبانیتش تبدیل به بغض شود با چشمای اشکی بازوهای پسر و سفت گرفت
《دیگه چیکار کنم از خودم دورش کردم اسیب نبینه نمیکشم چرا کسی نمیفهمه نمیکشم میخوام بغلش کنم ببوسمش چهارساله چهارساله فاکیه فقط از پشت گوشی دیدمش هوسوک چیکار کنم مگه من ادم نیستم ؟ 》با صدای بلند تو بغل هوسوک گریه کرد بیشتر میشود زار میزد صدای گریه اش قلب هر موجودیو میشکست 《. میدونم تهیونگ میدونم یه ذره دیگه تحمل کن دیگه تموم میشه بهم زنگ زد گفت چند وقت دیگه پایان نامه شو میده میاد منم هرکاری میکنم باهم باشید باشه خودتو ناراحت نکن برو صورتتو بشور بیا کارت دارم بدو پسر خوب 》. تهیونگ حالا اروم شده بود فکر به اینکه فقط چند وقت دیگه صبر میکرد بعدش عشقش تو اغوشش بود ناراحتیش برطرف میشود با شونهای پایین و لوسوار بسمت دستشویی رفت صورتشو تمیز کرد با خروج از دستشویی رو به هوسوک 《خوب چی کار داشتی؟》
《الان بهتری؟ 》
《اره خوبم چی شده؟》
《خوب بشین گوش کن چی میگم تا قبل از اومدن کوک باید نقشه بکشیم بابات تمام سهامشو بنام تو کنه و همچنین مادرت البته اون کاری نداره میدونم چجوری بگیرم ازش ولی بابات یه ذره ریسکیه ولی خوب ارزششو داره فقط باید یکی که مطمعن باشه رو بزاریم تعقیبش کنه ببینیم رازی داره یا نه 》
《یکی من سراغ دارم میگم بره دنبالش 》
《کی؟ من میشناسم؟ مطمعنه ؟》
《اره مطمعنه 》
《از کجا میدونی؟》
《خوب الانم داره برای من جاسوسی میکنه》
《هاان؟ جاسوسیه کی؟ 》
《مینسو 》
《چرا؟ 》
《چون باید برای جداشدن ازش مدرک بیشتر جور کنم از خیانتاش 》
《چیییی؟ امکان نداره؟مینسو خیانت میکنه بازم ایییی باورم نمیشه چند وقته؟》
《تقریبا ۵،۶ ساله》
《چییییییی؟ 》
《هیییی اروم کرم کردی 》《ولش کن دلم نمیخواد وارد جزئیات بشیم حالا به همون بگو بیوفته دنبال بابات و مدرک جور کنه باشه؟ منم برم به کارم برسم الان یکی و میفرستم اتاق و مرتب کنه غذا بیاره خدافظ》
《باشه خدافظ 》
سرشو رو مبل گذاشت واقعا دلتنگش بود گوشیشو برداشت نمیدونست ساعت چنده یا پسر کجا بود پیام داد
《بشدت دلم برای بغلت تنگ شده دلتنگ بوسهاتم دلتنگ نفست دلتنگ عطر تنت کجایی معبوده من مجنونت چشم براهته 》
با باز شدن در گوشی و کنار پاش گذاشت سرشو مجددا روی مبل گذاشت.
با صدای پیام گوشی نگاه شو از برگها گرفت
《خانم کیم از ویلا دارن میان بیرون حالشون مساعد نیست پسرتونم کنارشه مچ اون شخص و درحین خیانت گرفته
دارن سمت خونه میرن 》
با زنگ خوردن گوشیش و جواب داد
《بله 》
《اقای کیم ببخشید همچین خبری میدم ولی خانمتون تصادف کرده دارن میبرن بیمارستان 》
با شدت بلند شد صندلی از پشت روی زمین افتاد
《چی؟ کدوم بیمارستان الان میام》
سریع بسمت بیرون دویید
《الو هیونگ بدو بیا بیمارستان زودباش》
《سلام دوتا تصادفی اوردن بیمارستان یه خانم یه بچه باسم،کیم مینسو 》
《صبر کنید ..... بله اتاق عمل هستن 》
《بچه بچه سالمه ؟》
《بچه؟ 》
《من پدرشم خواهش میکنم سالمه دیگه درسته؟》
《ااااممن بچه رو بردن اتاق عمل،خانم تو اورژانس هستن وضعشون بد بود ولی در حده خیلی》
چشاش سیاهی میرفت گوشاش سوت کشید دستشو محکم به سکوی اطلاعات گرفت《 اا..اتاق عمل کجاست؟》
《طبقه ی دوم جناب.》
بدون تشکر با سرعت بسمت طبقهی دو رفت
پشت اتاق منتظر بود کسی حرفی بهش نمیزد
مادرو پدرش بی حس اونجا ایستاده بودن هوسوک کنارش روی زمین بود سه ساعت گذشته بود ولی هنوز تموم نشده بود از استرس حالت تهوع داشت با باز شدن در و اومدن دکتر سریع بسمتش دویید
《اقای دکتر چی شود خواهش میکنم 》
《اروم باشید ما تمام تلاشمونو کردیم جراحت سرشون خیلی وخیم بوده مثل اینکه بچه کمربندم نبسته بوده فقط میتونید دعا کنید 》
《چی؟؟؟》 با تعجب به هوسوک نگاه کرد 《شین ؟ چرا؟ 》بدنش شل شد افتاد زمین و بلند گریه میکرد و پسرشو صدا میکرد با خروج چندتا پرستار بحالت دو با همون حال بهشون نگاه میکرد گیج نگاه میکرد روزمین چهاردست وپا حرکت کرد پای یکی از پرستارارو گرفت 《خانم چی شده خواهش میکنم چی شده ؟》
پرستار که بزور دستای مردو از شلوارش جدا میکرد《 اقا اروم باشید ولم کنید اقای دکتر اقای دکتر حال مریض بد شد سریع برگردید》 اب یخی بود که رو تهیونگ ریختن 《دکترررخواهش میکنم کمکش کن اون فقط یه بچه است دکتررررر》 همینجور اشک میریخت حالش اصلا دست خودش نبود بعداز گذشت چند دقیقه که سالها گذشته بود دکتر با قیافه ی خسته بیرون اومد 《متاسفم بیمارو از دست دادیم .》
مثل فروپاشی درونی بود فقط چشماش میدید نگاه دکتر و پرستارها رومیدید ولی درک نمیکرد گوشاش نمیشنید چی میگن هوسوک چی میگفت پدرو مادرش چی میگفتن روحی تو بدنش نبود فقط یک کلمه تو مغزش مدام پلی میشود پسرش مرده بود فقط داد میکشید 《نه نه نه اون نمرده هوسوک بگو که دروغه بگو منو تنها نزاشته نه نه 》خودشو رو زمین پهن کرده بود و فقط زار میزد و بلند اسم پسرشو صدا میکرد پدرو هوسوک از پسش برنمیومدن مادرش پرستارو اورد بهش ارامبخش تزریق کنن با زدن امپول چشاش تار شود و بدنیای خواب رفت.
با باز شدن چشماش سرش تیر بدی کشید با گردوندن سرش متوجه اتاق بیمارستان شود مغزش تازه یاری کرد که چرا بیمارستانه مادر و پدرش رو مبل جلوی تخت نشسته بودن و تو فکر بودن هوسوک کنار تخت نشسته بود با بلند شدن پسر بلند شد
《حالت خوبه ؟ بلند نشو استراحت کن 》
با چشمای قرمز وخیس به هوسوک نگاه کرد
《 هیونگ بگو که دروغه شین من زده است》 قطره های اشک بی اختیار از صورتش پایین اومدن هوسوک بغلش کرد مو هاشونوازش میکرد با اروم شدن پسر دم گوشش اروم زمزمه کرد《 قوی باش نزار دشمنت ضعیف ببینتت میدونم غم بزرگی داری ولی قوی بمون 》
تهیونگ نفس عمیقی کشید 》
《الان کجاست میخوام ببینمش
مادرش بافکر اینکه منظور پسرش مینسو سریع گفت 《اتاق بغله حالش خوبه نگران نباش》
تهیونگ با اخم رو بمادرش نگاه کرد
《اون هرزه اصلا برام مهم نیست کاش جای پسرم اون میمرد 》 بلند شد سرمو دراورد از دستش و سمت در رفت مادرش با چشمای گرد شده و تعجب به پسرش نگاه کرد با گیجی به شوهرش نگاه کرد دید شوهرش اصلا براش مهم نیست
سمت اسانسور رفتن دکمه سردخونه رو زدن هنوز سرش گیج میرفت ولی میخواست برای اخرین بار پسر قشنگ مظلومشو ببینه چشماش پراز اشک بود ولی اجازه خارج شدن بهشون نمیداد باید خودشو تنبیه میکرد برای ضعیف بودنش برای بیچاره بودنش برای اینکه زندگی پسرشو مثل خودش بدبخت کرد
مسئول سردخونه بدن کوچیک پسر و که تو کاور گذاشته بودن ،رو تخت گذاشت باتردید دستشو رو زیپ زیپ گذاشت با تایید همراه پسر باز کرد با یه متاسفم از اتاق خارج شود.
تهیونگ با دست لرزون انگشتاشو سمت صورت سفید شده ی پسرش برد با برخورد انگشتش به صورتش بلند گریه کرد 《پسسرم بلند شو بابایی اومده ببین بابا اینجاست من غلط کردم شین پاشو بابا پاشو لبخند قشنگتو به بابا بزن چشای قشنگتو باز کن بهمن نگاه کن دلم برای خندهات تنگ شده بابا پاشو من بابای بدی بودم منو ببخش شییین پاشو عزیزم پاشو بازی بسته ابارو تنبیه کردی دیگه ببین بابا کمرش شکست من بدون تو نمیتونم پاشو بازم با رازهامون باهم بازی کنیم》 .
صدای دردناک پسر اشک همه رو درمیاورد هوسوک زیر بغل پسرو گرفته بود که نیوفته صدای زجهاش کل اتاقو گرفته بود با دوباره بیهوش شدن پسر بغلش کرد سمت پرستار ها رفت.
دوروز گذشته بود و مراسم خاکسپاری شین بود تهیونگ که انقدر گریه کرده بود چشماش کامل قرمز بود مینسو بعداز شنیدن مردن بچه اش حالش خیلی بد شده بودو با زور امپول سرپا بود
هرجور بود مراسم با تمام غم و اندوه تموم شد ولی تهیونگ دیگه اون ادم سابق نبود.
VOUS LISEZ
عشق در نگاه اول
Roman d'amourتهیونگ پسری که رباتیک وار زندگی میکنه و تو خانواده ی محدود ودیکتاتوری بزرگ شده که از شانس با پسری تصادف میکنه که تو یک نگاه عاشق میشه اگه راستشو بگی پول و بهت میدم ؟ تو گی ؟ ژانر :رمانس ، بی ال ، فول اسمات #کوکوی #bts این فیک مناسب هر...