ساعت حوالی ۶ صبح بود، نور کمرنگی از لای پردهها به درون اتاقِ تاریک نفوذ میکرد و جِی در حال نوازش کردن تارهای طلایی موها و تن عسلی رنگ انسان موردعلاقهش که در آغوشش به خواب رفته بود، بود.
نمیتونست از نگاه کردن بهش دست بکشه، قرار بود بخوابه اما ساعتها بود که حتی برای لحظهای پلک روی هم نذاشت.
میخواست فقط خیرهی عسلش باشه و در واقعیت، چشماش چیزی جز اون رو نمیدید.با تکون خوردن تهیونگ و آروم آروم باز شدنِ چشمای خوشرنگش لبخند کمرنگی زد:
« بیدار شدی؟ »
با نقی که رئیس زیر لب زد اینبار به آرومی خندید و تنش رو بیشتر بین بازوهاش فشرد، واقعاً احساس خوبی داشت.
بوسهای روی موهاش گذاشت و لحظهای بعد با شنیدن سر و صدای مشکوکی از بیرونِ اتاق اخم کمرنگی کرد.
اول خواست بیتوجه باشه و روی تصادفی بودنش حساب باز بکنه اما با صدای بلندِ شکستن چیزی نیمخیز شد.اینبار توجه رئیس هم جلب شد و متقابلاً نیمخیز شد.
« صدای چی بود؟ »
تئو با صدای بم صبحگاهیش پرسید و اخم جونگکوک پررنگ تر شد، به آرومی جواب داد:
« همینجا صبر کن، الان چک میکنم. »
و در ادامه دست انداخت و از زیر بالشت، اسلحه رئیس رو بیرون کشید.
از روی تخت بلند شد و به نوبت بعد از پوشیدن باکسر و شلوارش با تمام سرعتی که داشت، کمربندش رو مرتب کرد.
« آااخخ! گوه خوردم جون مادرت ولم کن! »
مرد آمریکایی که با لهجهی تقریباً داغونی پرتغالی صحبت میکرد با بدبختی خر خر کرد تا بلکه جئون بهش اجازهی نفس کشیدن بده، اما خب زهی خیال باطل.
جونگکوک که به خشمگینترین حالت ممکن هفتتیر رو زیر چونهی مرد فشار میداد و یقهش رو میکشید اینبار با زانو به شکمش کوبید و غرید:
« کصشر نگو و جوابم رو بده تا یه گلوله حرومت نکردم! ۶ صبح داشتی اینجا چه گوهی میخوردی؟ »
YOU ARE READING
𝗥𝗲𝗱𝗿𝘂𝗺 | 𝗞𝗼𝗼𝗸𝗩
Fanfiction( کامل شده ) تئودور فرانکو گنگستر برزیلی که به دستور پدرخوانده مارکو ریاستِ منطقهی خاندان فرانکو رو به عهده داره، اما چه اتفاقی قراره بیافته اگه دشمن خونی فرانکوها یعنی خاندان وارلا با استفاده کردن از پسری عیاش و بیبندوبار، یعنی جئون جونگکوک سعی...