″هنوز بنگ چانو ندیدی؟″ صدای فلیکس پر از تعجب و یه سر انگشت حس ترحم بود. مینهو چشماش رو چرخوند.
تن صداش همونی بود که بقیه دوستاش همه به کار میبردن وقتی مینهو بهشون میگفت که نه، در واقع افتخار دیدار بنگ چان شگفت انگیز رو کسب نکرده. مثل وقتی بود که یکی اسم یه فیلمو میبره و کلی شوکه میشه وقتی بهش میگی تاحالا ندیدیش با اینکه حتی اونقدرام فیلم مشهوری نیست.
در حالی که بلند میشد تا به جیسونگ تو تمیز کردن میز کمک کنه، با بی تفاوتی گفت: ″نچ.″
جیسونگ پیش خودش خندید. ″نکن. از این بحث متنفره. به نظرم حسودیش میشه که هیچوقت چانو ندیده.″
مینهو بقیه ظرفا رو به جیسونگ داد که داشت توی ماشین ظرفشویی میذاشتشون. به حالت دفاعی گفت: ″براچی باید حسودیم شه؟ شماها هم همه دوستامو ندیدید که. از این بحث متنفرم فقط چون زیادی تکراری شده.″
فلیکس یه آه رویایی کشید. ″اگه میدونستی چه آدم نازنینیه حسودیت میشد.″ هنوز سر میز نشسته بود و بعد از غذایی که مینهو آماده کرده بود کاملا سیر بود. ″مثل جوریه که هیونجین با سونگمین رفتار میکنه، با این تفاوت که اون با همه اونطوریه رفتارش.″ بعد از گفتن این با چشمای درشت به مینهو زل زد، انگار منتظر عکس العمل متعجبش بود.
مینهو مجبور بود ناامیدش کنه. ″بله کلی درباره صلاحیتهای فریبندهش از جیسونگ و چانگبین شنیدم.″
ظاهرا که فلیکس بخاطر جواب بیعلاقهی مینهو مأیوس نشد چون باز هی درباره یارو حرف زد: ″هفته پیش یه کم از براونیهام براش بردم و روز بعد اون یه نامه بهم داد. یه یادداشت تشکر نه ها! یه نامهی درسته. کاغذ پشت و رو و اینا!″
مینهو باید اقرار میکرد که تاثیرگذار بود. وقتی مطمئن شد کارشون تو آشپزخونه تموم شده اومد بیرون و به اوپن تکیه داد.
جیسونگ دوباره سر میز پیش فلیکس نشست و با یه لبخند گنده گفت: ″بهش میاد این کارو بکنه. یه بار من مریض بودم، یه مدت نتونستم برم استودیو، وقتی برگشتم یه آهنگ واسم نوشت. اون موقع حتی از همکار شدنمون خیلی نگذشته بود.″
فلیکس سرشو کج کرد، عمیقا تو فکر بود. ″عجیب نیست که هنوز باهم دوست نیستن؟ مطمئنم یه بار پیش اومد که دوتاشون تو یه ساختمون بودن… آها! وقت تمرین من و مینهو بود و چان اون اطراف بود پس اومد بهم یه سلامی بکنه ولی مینهو دستشویی بود.″ به مینهو نگاه کرد. ″قبل از اینکه برگردی رفت با اینکه بهش گفتم تو هم اونجایی و قبلش همش بهش میگفتم که شما دوتا چقد با هم خوب میشین.″
جوری که داستان فلیکس جدی جدی باعث شد مینهو هم به قضیه شک کنه کاری کرد اعصاب مینهو از خودش خورد شه. امکانش بود که داشت عمداً از مینهو دوری میکرد؟
یه کم بیشتر از یه سال بود که چان و چانگبین با جیسونگ دوست بودن و هرچند مینهو به طور معمول با چانگبین میگشت، هیچوقت حتی عضو بزرگتر محبوب 3راچا رو ملاقات نکرده بود.
فلیکس الان چند ماهی بود که با بنگ چان دوست بود و مینهو شنیده بود که هیونجین هم با همون اشتیاقی که بقیه داشتن دربارش حرف بزنه.
یاد وقتی افتاد که جیسونگ عضو گروه سه نفره شده بود و اون بهش گفته بود که برای شام دعوتشون کنه و فقط چانگبین اومده بود. پس تصمیم گرفته بود حرکت بعدی رو بسپاره به بنگ چان. حرکتی که هیچوقت نزد.
کسی درباره من بهش چیزی گفته که باعث شده ازم بدش بیاد؟ چانگبین بهش گفته آشپزیم تعریفی نداره؟ بخاطر اینکه گذاشتم جیسونگ مریض شه مقصرم میدونه؟
جیسونگ ناراحتیشو حس کرد و به فلیکس چپ چپ نگاه کرد که باعث شد لبش آویزون شه. با اطمینان گفت: ″داری زیادی بزرگش میکنی. حق با مینهوعه، قرار نیست همه دوستای همو ببینیم.″ لحنش یهو عوض شد وقتی این دفعه با فلیکس موافقت کرد: ″ولی واقعا باهم خوب میشدنا! منم هی به چان میگم یاد مینهو میندازتم!″
فلیکس با شوق سر تکون داد و گفت: ″بعضی وقتا خیلی مینهو طوره.″ انگار مینهو اصلا میفهمید چی داره میگه.
جیسونگ حتی شدیدتر سرشو تکون داد. ″وایبشون یکیه، فقط با فونتای متفاوت!″
مینهو حباب ذوقشونو ترکوند: ″شاید فقط فک میکنید مثل همیم چون مثل شما معمایی حرف نمیزنیم.″ از اوپن جدا شد. ″میرم بخوابم. روز طولانی خسته کنندهای بود.″
در حالی که توی تختش دراز کشیده بود و داشت آلارم میذاشت، دید که داره به دوست مرموز فلیکس و جیسونگ فکر میکنه.
بالاخره رفته بودن تو مخش، چون چرا باید به یکی اهمیت میداد که هیچی ازش نمیدونه… بجز اینکه طبق گفته ی دوستاش یه فرشتهست؟ مینهو دیوونهی آشنا شدن با آدمای جدید نبود. خب، خوشش میومد وقتی با کسایی که علایق مشترک باهاش داشتن آشنا میشد، مثلا دنسرای دیگه، و در واقع تا حالا که با آدمای تو صنعت موزیک خوب کنار اومده بود، ولی مسئله این نبود.
اون نیازی به دوستای جدید نداشت؛ قطعا تعداد دوستاش بیشتر از هر زمان دیگهای تو زندگیش بود و قدر اینو میدونست. تا وقتی که میتونست همین خانوادهای که داشتو نگه داره نیازی نداشت بذاره کس دیگه ای تو زندگیش بیاد.
~~~
سلام سلام این اولین داستانم اینجاست ممنون میشم حمایت کنین ♡・ᴗ・
YOU ARE READING
Needle in a Haystack [Minchan]
Fanfictionمینهو نمیدونه بنگ چانی که همهش چیزای خوب دربارهش میشنوه همون دوستیه که تو دبیرستان قلبشو شکست.