مغز مینهو بعد از مکالمهش با فلیکس بالاخره به طور ملموسی آرومتر شد. میخواست فکر کنه تصادفیه، ولی متوجه شد که انگار اون موضوع بنگ چان یه فضایی پشت ذهنشو اشغال کرده بود که ازش خبر نداشت. بخاطر همین روز بعدش حرکاتش روانتر شد، افکارش بی ابهامتر و رفتارش دوستانهتر شد، که نتیجهش این بود که به هیونجین کمکی که لازم داشتو رسوند و این هم مودشو حتی بهتر کرد. پس وقتی اون و جیسونگ و فلیکس چند روز بعد توی همون هفته همه رو دعوت کردن و چان باز سر و کلهش پیدا نشد، برای یه لحظه به خودش اجازهی ناامید شدن داد و بعدش تونست فراموشش کنه.
جیسونگ خونه رو مرتب کرد و تو آشپزی تا جایی که میتونست بهش کمک کرد. برای اینکه کار مینهو رو خراب نکنه نیاز به دستورات واضح داشت ولی اشکالی نداشت چون هدفش بیشتر این بود که مینهو رو تنها نذاره. فلیکس هم زود بهشون پیوست و شروع کرد با سراسیمگی جمع آوری کردن مواد لازم براونی در حالی که قیافهش جوری بود انگار تفنگ رو سرش گذاشتن.
جیسونگ با شک بهش نگاه کرد. "فکر میکردم از شیرینی پزی خوشت میاد."
فلیکس عملا فریاد زد: "عاشق شیرینی پزیام!" و باعث شد جیسونگ یه قدم عقب بره. فلیکس بلافاصله جلو دهنشو گرفت. "ببخشید! قضیه اینه که برنامهشو نداشتم ولی رفیق جنابعالی چانگبین یه دفعه بهم پیام داد که نمیتونه صبر کنه تا دوباره از براونیهای جادوییم بخوره و من اینجوری بودم که رو چشمم! از بس تو سری خورم. پس حالا مجبورم براونیهای جادویی بپزم." به کاسهی بزرگ اشاره کرد.
جیسونگ یه نگاه معنی داد به مینهو انداخت و یه پوزخند کوچیک هم زد که مینهو نمیتونست تعبیر کنه ولی ظاهرا فلیکس میتونست از اونجایی که دستگیره رو به سمت سر جیسونگ پرتاب کرد و این بار با صدای زیر داد زد: "الان سر به سرم نذار!" مینهو نگاه معنی دار دوم جیسونگ رو هم حالیش نشد یا اینکه از اولشم چرا فلیکس انقد اعصابش به هم ریخته بود.
وقتی جیسونگ دید که عکس العملایی که میخواد نسیبش نمیشه، با بیصبری بهش اطلاع داد که: "فلیکس از چانگبین خوشش میاد."
آهان، حالا مشخص بود. شاید هم نبود، راستش مینهو نمیدونست. نمیتونست از روی رفتار دو نفر دور و بر همدیگه تشخیص بده که از هم خوششون میاد یا نه، ولی جیسونگ میتونست پس باید حرفشو قبول میکرد.
فلیکس با خونسردی پرسید: "مینهو، میشه جیسونگیو بندازیم بیرون؟"
"پس از چانگبین خوشت نمیاد؟"
جیسونگ با جدیت سر تکون داد. "میاد."
"نمیاد! یعنی خوشم که میاد ازش، اون دوستمونه. ولی اینجوری نیست که تو کفش باشم و اینا؛ فقط ازش میترسم، اوکی؟"
"فکر میکردم آدم خوبیه. کار بدی کرده؟" مینهو آماده بود بره طرفو بزنه له کنه اگه کاری کرده باشه که فلیکس احساس ناراحتی کنه. خوشبختانه فلیکس سرشو به نشانهی نه تکون داد وگرنه چانگبین میتونست مینهو رو ناکار کنه.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Needle in a Haystack [Minchan]
Фанфикمینهو نمیدونه بنگ چانی که همهش چیزای خوب دربارهش میشنوه همون دوستیه که تو دبیرستان قلبشو شکست.