راه دادن چان تو زندگیش، تمام چیزی بود که مینهو فراموش کرده بود میخواد. و همین که به یاد آورد، بمباران شد با هجومی از نیاز نزدیک بودن به چان، شنیدن صداش، لمس کردنش، ولی سعی کرد عجله نکنه چون از این احساس میترسید. احساس قشنگی بود راستش؛ قلبشو به روشهایی که فکر نمیکرد دیگه قابلیتشو داشته باشه به لرزه درمیاورد. فقط میخواست محتاط باشه و دوباره گند نزنه. نیاز داشت این بار بی نقص باشه.
زود یاد گرفت که 'بی نقص' توی ذاتشون نبود. و شاید این چیز بدی نبود.
بار اولی که کل گروه باهم وقت گذروندن یه کم پر هرج و مرج بود؛ یه شب معمول با شام، گیم و فیلم، اما وقتی هیونجین بازم از چان عذرخواهی کرد و چان باز شروع کرد به این حرفا که "نه، نه، حقم بود" و اینا، مینهو طاقتش طاق شد. داستانشونو تعریف کرد، چان جاهایی که مینهو جا میگذاشتو میگفت و مینهو بیشتر رو دردهایی که چان کشیده بود تمرکز میکرد چون خود چان اونا رو تعریف نمیکرد.
فلیکس کسی بود که بغل گروهی رو آغاز کرد، خودشو رو سینهی چان انداخت و شونهی مینهو رو گرفت. هیونجین بهشون پیوست و به زودی بقیه هم همینطور، البته برای چانگبین و سونگمین یه کم طول کشید که چشم غره رفتنشون رو متوقف کنن. مینهو هدفِ چشم غرهی چانگبین بود و چان مال سونگمین. مینهو انتظارشو داشت چانگبین یه کم بدخلق باشه بعد از اینکه بفهمه اون چقد از راههای متعدد به دوست مشترکشون صدمه زده. اشکالی نداشت، آشتی دادن چانگبین آسون بود. ولی هیچ وقت فکرشو نمیکرد سونگمین عکس العمل شدیدی داشته باشه؛ حتما سونگمین بیشتر از چیزی که نشون میداد به مینهو اهمیت میداد.
همه بهش اهمیت میدادن. و این شامل چان میشد؛ اولین کسی که مینهو به عنوان خانواده انتخاب کرده بود. حالا واقعا بخشی از خانواده بود، همونطور که قبلنا براش برنامه ریزی کرده بودن. چون همونطور که چان همیشه میگفت، خانواده چیزیه که انتخاب میکنی، نه لزوما چیزی که بهت داده شده. مینهو شخصا خانوادهای که توش به دنیا اومده بود رو به اندازه کافی دوست داشت ولی حرف چان رو درک میکرد. حتی بهتر هم درکش کرد وقتی (چند روز بعد) بدون هماهنگی رفت خونهی چان.
چند روزی بود چان رو ندیده بود و مثل یه روانی مجنون عملکردش مختل شده بود. جدی چرا این نیازو داشت که چان همهش در مجاورتش باشه؟ دیگه بچه یا همکلاسی نبودن. بزرگسالای بامسئولیت بودن که عادی بود مدتهای طولانی همدیگه رو نبینن و دوست بمونن. چرا مینهو نیاز به قوت قلب داشت که قرار نیست دوباره از هم جدا شن؟ و چرا درباره دوستیشون احساس راحتی نمیکرد انگار چیز بیشتری میخواد؟ باید فعلا کافی بود چون همه دوستیها وقت میخوان تا عمیقتر بشن. اما مینهو مدام میخواست دستشو برای چیزی دراز کنه انگار شکافی بینشون بود. این خواسته رو تو چشمهای چان هم میدید ولی هربار که دوباره چک میکرد ناپدید میشد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Needle in a Haystack [Minchan]
Fanficمینهو نمیدونه بنگ چانی که همهش چیزای خوب دربارهش میشنوه همون دوستیه که تو دبیرستان قلبشو شکست.