Chapter 20

193 42 43
                                    

چان تازه وقتی اومد طبقه پایین که مینهو وسط اتاق نشیمن ایستاده بود و مونده بود برگرده خونه یا نه در حالی که اضطرابش داشت به بالاترین سطحش می‌رسید. نزدیک بود قلبش وایسه وقتی چان بالای پله‌ها ظاهر شد، با موهای نم‌دار و لباسای راحت و گشاد. آستیناشو زده بود بالا و ساعدهای گازگرفتنیش توی دید بودن. مینهو کارش تموم بود. و حتی بدتر شد وقتی اومد پایین و مینهو می‌تونست بوی شامپوشو حس کنه.

چان هوا رو بو کشید. "غذا بوی خوبی می‌ده."

"تو هم بوی خوبی می‌دی." چان ابروهاشو بالا برد. "ببخشید داشتم – منظورم اینه خوبه که دوش گرفتی… حالت بهتره؟"

چان سرشو تکون داد و رفت تو آشپزخونه، مینهو هم دنبالش دوید و خوشحال بود هنوز بیرون نشده. این همه سال که به جای بیرون رفتن خونه مونده بود و از مامانش آشپزی یاد گرفته بود داشت نتیجه می‌داد.

چان کاسه‌ خودشو گذاشت رو میز و گفت: "نمی‌دونم اونیکی کاسه کجاست، الان پیداش می‌کنم." نوری که از پنجره می‌اومد تو دیگه اذیتش نمی‌کرد، فقط چهره‌شو رویایی‌تر می‌کرد. مینهو رو هم اذیت نمی‌کرد؛ دیگه مشکلی با توی نور بودن و دیده شدن نداشت.

"اوکیه من قبلا خوردم." تو همچین آشپزخونه بزرگی فقط دوتا کاسه داشتن، یا خدا. "خوبه؟"

"عالیه. باید نگهت دارم."

مینهو غذا خوردنشو تماشا کرد، همزمان هم قلبش تیر می‌کشید و هم خیالش راحت می‌شد هربار چان لبخندی می‌زد که شبیه قبلنا بود. تصمیم گرفت روی راحتی تمرکز کنه، ولی نتونست نپرسه: "می‌خوای برم؟"

"کی تاحالا اینو خواستم؟"

اوه. "حرفای امروزم از ته دل بود."

"همه‌ش؟"

"البته."

چان تردید کرد. یعنی می‌خواست ردش کنه؟ مینهو گلوشو صاف کرد و ازش پرسید: "خب…؟ می‌خوای آم… حاضری منو ببخشی؟"

اون برای موقعیتای سنگینی مثل این ساخته نشده بود و امیدوار بود چان بدونه چقد داره براش تلاش می‌کنه.

"معلومه که آره. این چه سوالیه؟"

"پس چرا داری هیچی نمی‌گی؟ نمی‌خوام بی صبر باشم، چون تو رو خیلی مجبور کردم صبر کنی. هرچقد بخوای منتظر می‌مونم. فقط ازت بعیده که انقد ساکت باشی."

"ببخشید، خوشحالم اون بحثا رو باز کردی و واقعا برام ارزشمند بود که عذرخواهی کردی. مسئله اینه که من فکر می‌کردم تو هم مثل من تمام این مدت به فکرم بودی. بعد مجبور بودم با این حقیقت کنار بیام که فراموشم کرده بودی."

رنگ مینهو پرید. "پس دیگه اینو نمی‌خوای؟"

"می‌خوام! چیزی که درک نمی‌کنم اینه که تو چرا می‌خوای. تو تونستی فراموشم کنی. الان تمام چیزایی که دنبالش بودی رو داری، به علاوه یه کامیونیتی که دوستت دارن. من چیزی سر میز نمیارم که از قبل نداشته باشی. پس چرا باید این ناراحتیو تحمل کنی؟"

Needle in a Haystack [Minchan]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang