"حتی اونقدرام پودینگ دوست نداره. نمیدونم چرا…" چانگبین حرفشو ناتموم گذاشت مثل اینکه معما رو حل کرده باشه، ولی افکارشو به اشتراک نذاشت.
جیسونگ رو به مینهو اخم کرد. "بهت که گفتم چقد نقاط مشترکتون زیاده، ولی تو که هیچوقت گوش نمیدی."
"انقد دراماتیک نباش. گوش دادم و برای همین دعوتش کردم." هرچند میدونست حضور پیدا نمیکنه. ولی اشکال نداشت.
"مطمئن شدم که امشب وقتش آزاد باشه. ببخشید که نیومد." صدای جیسونگ حالا جدیتر بود. "باهاش حرف میزنم، خب؟"
"لازم نیست. خوشحالم که بقیهتون اینجایید."
جیسونگ یه لبخند شیرین زد. سونگمین صدای بالا آوردن درآورد، ولی بعدا رو مبل خیلی نزدیک به مینهو نشست که حتما نشونه خوبی بود.
بعد از شام طبق معمول چندتا حکایت از بنگ چان تعریف شد. این دیگه مینهو رو اذیت نمیکرد حالا که – به لطف فلیکس – میدونست چان هم زیاد درباره اون میشنوه. اینکه میدید اکیپش دوستشونو دوست دارن و ازش یاد میکنن حتی وقتی خودش اونجا نیست، اطمینان خاطر خوبی بود که برای مینهو هم همین کارو میکردن و این حس قشنگی داشت. این حس قشنگ فقط تا بعد از اینکه فیلمی که میدیدن رو استوپ کردن تا چانگبین بره به چان زنگ بزنه و حالشو بپرسه دوام آورد.
جونگین روی زمین نشسته بود و به پاهای مینهو تکیه داده بود وقتی شروع کرد تعریف کردن داستانای خودش درباره شگفتیهای دوست صمیمی بنگ چان بودن. این نقطهی شکست مینهو بود و خوب بود که مهمون جدیدترش، چانگبین، اون لحظه اونجا نبود پس مینهو ترس از آبروریزی نداشت.
با داد زدن حرف جونگینو قطع کرد: "تو هم بنگ چانو دیدی؟!"
"آم، آره دیگه؟ دوستمونه خب."
با همون ولوم ادامه داد: "خب من ندیدمش! هرکی الان تو این خونهست دیدتش بجز من! تازه من اولین کسی بودم که جیسونگ درباره اون بهش گفت! داره عمدا ازم دوری میکنه نه؟ اتفاقی نیست. و جریان هرچی که هست چانگبینم ازش خبر داره، میتونستم تو چشماش ببینم."
جونگین بهش نیشخند زد. "مثل اینکه وقت خوابته بابابزرگ." ولی همزمان نگران به نظر میرسید. مینهو یه نفس عمیق کشید.
هیونجین تصدیق کرد: "محض اطلاع، به نظر منم قضیه بوداره. ما همیشه یا با چان وقت میگذرونیم یا با مینهو، هیچوقت همزمان نه. حس میکنم بچه طلاقم."
"مرسی، هیونجین. بچه موردعلاقهی بابایی تویی."
"پشیمونم نکن، مرد."
سونگمین در حالی که سرشو رو پاهای مینهو گذاشته بود و رو جای خالی چانگبین دراز کشیده بود با بیتفاوتی گفت: "باید بهمون میگفتی این مغزتو مشغول کرده. میتونیم فقط برای نوشیدنی یا هرچی ببریمش بیرون و بهش نگیم تو هم میای."
YOU ARE READING
Needle in a Haystack [Minchan]
Fanfictionمینهو نمیدونه بنگ چانی که همهش چیزای خوب دربارهش میشنوه همون دوستیه که تو دبیرستان قلبشو شکست.