Chapter 3

248 36 12
                                    

(ادامه‌ی فلشبک)

مینهو با تمام تلاشش نگاهشو روی وایت برد نگه داشت و منتظر دبیر موند در حالی که کریس هنوز داشت نگاهش می‌کرد. تنها کاری بود که مینهو می‌تونست بکنه تا جلو خودشو بگیره به کریس نپره. خدا شاهده دلش می‌خواست این کارو بکنه و می‌دوست که برعکس بقیه بچه‌ها، کریس نمی‌زد ناکارش کنه، و به این دلیل مینهو همزمان بیشتر از زورگوها از اون بدش میومد و همچنین عذاب وجدان داشت بخاطر خشمش نسبت به کریس.

اون فقط می‌خواست کمک کنه، به روش احمقانه‌ی خودش؛ مینهو اینو می‌دونست. کریس کلا اینجوری بود. با اون پلیور قرمز روشن که به جای – نه روی – ژاکت خاکستری یونیفرمش می‌پوشید، که کسی بخاطرش یا بخاطر اکسسوری‌هاش بهش گیر نمی‌داد، چون همه دبیرا عاشقش بودن. با اون چشمای مهربون و گاهی حتی علاقمند که به مینهو نگاه می‌کردن. با رفتار مثبتش نسبت به همه. همه. از جمله عوضی‌هایی که از فرصت دوست شدن با پسر شیرین محبوب کلاس استفاده کردن تا جلوی دبیرا و دخترا آدمای بهتری به نظر بیان.

برای همین بود که مینهو باهاش این دشمنی یه طرفه رو داشت. کریس مهربون بود، ولی فایده‌ش چی بود وقتی ارزشای اخلاقی مشخصی نداشت؟ فایده‌ی "حمایتگر تمام لایف استایلا" بودن چیه وقتی لایف استایل هوموفوبیک جزوشونه؟ بله، از بین تمام همکلاسیایی که برای کریس غش و ضعف می‌رفتن، عوضیا دوستای صمیمیش بودن. که – در دفاع از کریس – ترجیح خودش نبود، فقط قضیه این بود که کسی جرأتشو نداشت کریسو از اونا بدزده. ولی بازم مینهو رو خیلی خیلی کفری می‌کرد.

بعد از کلاس، کریس صداش زد وقتی مینهو داشت عمدا جمع کردن وسایلشو طول می‌داد تا با اون کثافتا روبرو نشه. "مینهو؟" مینهو متنفر بود از اینکه شنیدنش باعث شد قلبش یه ثانیه وایسه. هر پسر نوجوون گی دیگه‌ای هم بود نمی‌تونست در مقابل صدا شدن اسم کوچیکش توسط پسر محبوب ورزشکار خونسرد باشه.

"همم؟" واقعا بخاطر مهارت‌های ورزیده‌ی پنهان کردن احساساتش به خودش افتخار می‌کرد.

"می‌شه جزوه‌تو ببینم؟ فکر کنم یه چیزاییو جا انداختم."

مینهو بالاخره نگاهش کرد و دوباره قلبش پرپر زد با دیدن چشمای بزرگ و لبای غنچه شده.

به سردی گفت: "از رفیقات بگیر." و گذاشت تاکیدش روی کلمه‌ی "رفیقات" نظرش درباره‌شونو به خوبی نشون بده.

کریس با استرس پیش خودش خندید. "مطمئنم یه کلمه هم ننوشتن. ولی تو انگار سخت با دفترت مشغول بودی."

مینهو مستقیم تو چشماش نگاه کرد. "خودت می‌دونی که داشتم نقاشی می‌کشیدم."

کریس لبخند گرمشو نگه داشت، مینهو موفق نشده بود دلسردش کنه. "پس شاید من بتونم کمک کنم تو جزوه‌تو کامل کنی."

مینهو یه ابروشو با کنجکاوی بالا برد و پرسید: "دبیرا مجبورت کردن بیای اینا رو بگی؟" سخت بود ابروشو اونطوری بالا نگه داره وقتی کریس داشت با اون برق تو چشماش نگاهش می‌کرد مثل اینکه یه چیز دوست داشتنی جلو چشماش بود. اون به خیلیا اونجوری نگاه می‌کرد و اگه مینهو خیال می‌کرد این بار متفاوته، حتما فقط مغزش داشت گولش می‌زد.

"چرا باید این کارو بکنن؟"

"نمیدونم، کلا زیاد باهام حرف می‌زنن درباره اینکه به اندازه کافی سعی نمی‌کنم."

"مزخرفه!" صدای کریس کلاسو پر کرد که مینهو تازه دقت کرد بجز خودشون کسی توش نمونده بود.
"نمره‌هات که اوکی‌ان. برعکس خیلی از ما اینجا، تو بیرون از مدرسه زندگی داری پس چرا باید برای چیزایی که بهشون علاقه‌ای نداری زیادی زحمت بکشی؟"

مینهو با دقت بررسیش کرد و باعث شد کریس نگاهشو به زمین بدوزه. "چرا اینا رو درباره‌م می‌دونی؟"

"با مشاهده." یه بار دیگه با استرس پیش خودش خندید. "و مامان‌هامون زیاد باهم وقت می‌گذرونن، می‌دونی که. شنیدم داری تو رقص پیشرفت می‌کنی. شرط می‌بندم خیلی بین خانوما محبوب می‌شدی اگه استعداداتو پیش خودت نگه نمی‌داشتی."

جواب داد: "نه نمی‌شدم." و از جاش بلند شد در حالی که کوله‌شو رو شونه‌ش انداخت. "می‌خوام برم خونه. فردا رو جزوه‌هامون کار می‌کنیم یا هرچی."

لبخند کریس بزرگ و درخشان بود انگار فرصت وقت گذروندن با مینهو براش یه هدیه‌ست و این مینهو رو سردرگم کرد در حالی که وارد راهرو می‌شد. تمام این مدت فکر می‌کرد کریس فقط برای این ازش دفاع می‌کنه که دلش به حال همسایه‌ی طرد شده از جامعه‌ش می‌سوزه. امکانش بود که کریس می‌خواست باهاش دوست بشه؟ البته نه که مینهو بخواد با یکی بگرده که با بولی‌هاش ناهار می‌خورد. حتی اگه اون شخص نرمترین موها، کیوتترین چال گونه‌ها و چشمایی که به تو دل بروترین حالت چروک می‌شدن وقتی لبخند میزد رو داشت.

وقتی پاشو بیرون گذاشت، صدای کریس از کنارش اونو از اعماق فکر کشید بیرون: "چرا هرروز باهم نمی‌ریم خونه؟"

مینهو شوکه شد و پرید و کریس حتما فهمید که هنوز توافق نکردن باهم برن، برای همین قدماشو متوقف کرد و با شرمندگی به مینهو نگاه کرد. "اوه، ببخشید همینجوری دنبالت اومدم. فقط فکر کردم منطقیه که باهم بریم از اونجایی که هم از نظر خونه همسایه‌ایم هم نیمکت. و اینکه قبول کردی باهم دوست باشیم."

"آره گمونم، ولی من هیچوقت قبول نکـ–" تشر مینهو ناتموم موند وقتی کریس دستشو گرفت و شروع کرد راه رفتن و مینهو رو دنبال خودش کشید.

مینهو برای یه ثانیه به دستای متصلشون به هم خیره شد و یه دفعه کل این قضیه ایده‌ی خیلی خوبی به نظر اومد. شاید اونقدرام مشکوک نبود که کریس یهویی رفاقتشونو اعلام کرد. شاید اوکی بود که با یه سری آدم بد رفتار دوست بود؛ اون هنوز جوون بود و وقت داشت که از اشتباهاتش درس بگیره. شاید مینهو می‌تونست آگاهش کنه درباره اینکه تحمل اون رفتارا به آدمایی مثل مینهو صدمه می‌رد. شاید همه چی مثل توی خیال پردازیاش پیش می‌رفت. دست کریسو ول کرد و کنارش شروع کرد راه رفتن.

نباید انقد خوش خیال می‌بود.

Needle in a Haystack [Minchan]Where stories live. Discover now