(فلشبک)
اون از قبل همه چیز درباره کریس رو دوست داشت، بجز دوستایی که انتخاب کرده بود، پس وقتی کریس از اونا فاصله گرفت و مینهو رو به عنوان اولویت انتخاب کرد، بدیهی بود که مینهو عمیقا عاشقش میشد. همهش خیلی بیشتر از توقعش بود، اینکه کراش مدرسهش بهترین دوستش شده بود و میتونست هرروز از توجهش بهره ببره. مینهو هیچوقت اونقد خوشحالی رو تجربه نکرده بود.
میخواست همه اینا رو به کریس بگه ولی مشخص بود کریس آمادگی شنیدنش رو نداشت. اون هنوز با قبول کردن خودش مشکل داشت و مینهو نمیخواست ریسک کنه. مشکل این بود مینهو توی نشون دادن عملی احساساتش خوب نبود. فقط چیزایی رو به کریس گفت که به هیچ کس دیگهای نگفته بود و امیدوار بود کریس متوجه اهمیت این حرکت بشه و بفهمه چقد برای مینهو مهمه.
گاهی اوقات، برای لحظات خیلی کوتاه، حس میکرد کریس میفهمه. انگار که زبان عشقش توی ترجمه مفهومش رو از دست نداده بود چون کریس هم به همون زبان حرف میزد. براش اثبات شد وقتی دست کریس رو گرفت و شوک تو چشمای کریس فقط برای یه ثانیه باقی موند و نه بیشتر. هر بار مینهو جلو یکی احساسات ابراز میکرد، تنها واکنشی که طرف مقابل نشون میداد سورپرایز بود جوری که انگار نمیتونست باور کنه مینهو قابلیت احساسات انسانی رو داره. ولی اون و کریس همدیگه رو درک میکردن.
حداقل این طوری بود که قبل از آخرین شبِ فیلمشون فکر میکرد؛ شب فیلمی که آخرش اصلا اتفاق نیفتاد.
از همون اولشم روزش یه کم خراب شده بود وقتی قبل از رفتن به خونه کریس رفته بود خوراکی بخره و قلدرهای مدرسه سر راه دیده بودنش. این روزا بخاطر کریس نمیتونستن تنها گیرش بیارن، پس الان فرصت اینو داشتن که یه کم سر به سرش بذارن. حتما قصدشون فقط همین بود. سعی کرد وانمود کنه براش مهم نیست وقتی چرت و پرتایی میگفتن مثل: "میدونی که تو اساسا فقط پروژه خیریهش هستی دیگه؟ دخترا دارن براش غش و ضعف میرن از مهربونیش چون با بدبختی مثل تو وقت میگذرونه." و "بچهها به نظرتون میدونه مامانش کریسو التماس کرده باهاش دوست شه؟ اگه ندونه حتی رقت انگیزتره."
دستاشو توی جیب هودیش کرد و به راه رفتن ادامه داد. دم به تلهشون دادن فایده نداشت، یا باور کردن حرفاشون. اونا فقط عصبانی بودن که کریس ولشون کرده.
مگه نه؟
در حالی که داشت خوراکیهای موردعلاقه خودش و کریس رو برمیداشت، دیگه نتونست فکر اینکه ممکن بود راست گفته باشن رو از خودش دور کنه. یه ماه پیش اون و کریس حتی به هم سلام نمیکردن. چطور بود که الان داشت میرفت برای چندمین بار شب با هم فیلم ببینن؟
مامانم آدمیه که از کسی بخواد با من دوست باشه؟ یه جورایی. تازگی هی بهم گیر میداد که بیشتر به مدرسه اهمیت بدم. و از هرکسی نمیخواست ولی کریس پسر دوستشه.
YOU ARE READING
Needle in a Haystack [Minchan]
Fanfictionمینهو نمیدونه بنگ چانی که همهش چیزای خوب دربارهش میشنوه همون دوستیه که تو دبیرستان قلبشو شکست.