Chapter 13

191 36 31
                                    

اون شب بیدار تو تختش دراز کشید، نمی‌تونست بخوابه. خواسته بود چان از زندگیش بره، واقعا اینو خواسته بود، حتی اگه یه بخش امیدوار مغزش حسرت چیزی که از دست داده بود رو می‌خورد؛ یه بخشی که مینهو یاد گرفته بود زیاد بهش توجه نکنه. اما حالا که اون اینجا بود، با شرایط جیسونگ که دید آدمو عوض می‌کرد و با حضور جیسونگ که حتی الان پرشور بود و غلظت تنش بینشون رو کم می‌کرد، به نظر احمقانه میومد که قبل از قضاوت یه کم دیگه چانو نسنجه. به هرحال اون بهترین دوست مشترک بهترین دوستاش بود؛ آشنا شدن باهاش حداقلش می‌تونست از کلی دردسر آینده جلوگیری کنه. نمی‌خواست تو دورهمی‌هایی که باید بهش خوش می‌گذشت حس بدی داشته باشه، یا باعث شه چان بخاطرش جشن تولدیو از دست بده که قبلا حتما این کارو کرده بود.

مشکل این بود که نمی‌دونست چجوری انجامش بده. ترجیح می‌داد آشتی دهنده خودش نباشه و فکر نمی‌کرد چانم دیگه بخواد حرکتی بزنه چون الانشم عذاب وجدان داشت که خونه‌ی مینهو مونده. شاید باید صبر می‌کردن جیسونگ باهاشون تو یه اتاق باشه تا کم کم باهم گرم بگیرن. شاید این کافی بود تا کمتر معذب باشن، ولی به دلیلی این برای مینهو به اندازه کافی خوب نبود.

قلبش تو سینه‌ش تپید وقتی اسکرین گوشیش با چندتا پیام از شماره ناشناس روشن شد:

'میتونی تلوزیونو واسم روشن کنی؟'
'اگه خواب نیستی'
'راستی من چانم'
'و راستی ببخشید شمارتو از جیسونگ گرفتم، فقط فکر کردم شاید لازمم شه چون فعلا اینجا میمونم. اگه اوکی نیست میتونم دیلیت کنم.'

'اوکیه. خودت دست و پا نداری؟'

'نمیدونم تلوزیون شما چجوری کار میکنه'

'مثل همه تلوزیونای دیگه خب؟؟'

'وا. اون مینهو که همه میگن میزبان خوبیه کجاس؟'

مینهو حس کرد ماهیچه‌هاش ریلکس شدن. اگه چان انقد باهاش راحت بود که مثل عنترا نق بزنه، حتما می‌تونستن باهم… خوب که نه ولی یه کم بالاتر از خنثی کنار بیان.

'شماره اشتباهو گرفتی'

این پیامو فرستاد و با حرص بلند شد تا به چان کمک کنه. به هر حال دنبال همچین فرصتی بود. چند قدم که تو اتاق نشیمن رفت، پاشو گذاشت رو یه چیز سفت و تقریبا تعادلشو از دست داد. با احتیاط یه قدم عقب رفت، به زمین نگاه کرد و منتظر شد چشماش به تاریکی عادت کنن.

"چان؟"

با عذرخواهی گفت: "آره، منم." هرکاری که می‌کرد یه سایه‌ی متفاوت از عذرخواهی بود.

"الان پاتو لگد کردم؟ چرا هیچ صدایی ازت درنیومد؟" کنارش زانو زد و به نور ماه روی اجزای صورتش نگاه کرد. یادش اومد که فکر می‌کرد کریس جذابترین صورتی رو داره که تا به حال دیده، و بدبختانه برای مینهو، حتی جذابتر شده بود. حتی بدبختانه‌تر براش، فقط صورتش نبود. مینهو گذاشت چشماش رو کل بدن چان بگردن وقتی داشت چک می‌کرد که صدمه دیده یا نه و همزمان تفاوت‌هایی که متوجهشون می‌شد رو هضم می‌کرد. تقریبا باورش نمی‌شد که این همون بچه کوچولوی مودبیه که باهاش دوست بود؛ الان انگار می‌تونست مینهو رو با یه دست بلند کنه. البته نه که مینهو اینو بخوادا. حتی اگه می‌خواست، کی می‌تونست قضاوتش کنه؟ بیطرفانه بازوهاش کشنده بودن. فکر اینکه همین بازوها قبلا محکم دورش می‌پیچیدن هربار همدیگه رو بیرون مدرسه می‌دیدن، جایی که کسی بخاطرش مسخره‌شون نمی‌کرد… با خودش فکر کرد یعنی الان چقد حسش بهتر می‌تونه باشه. البته نه که واقعا بخواد–

Needle in a Haystack [Minchan]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora