Chapter 16

161 34 39
                                    

چان به جلوش خیره شد و خوشحال بود که برای این مکالمه توی ماشین بودن، چون مطمئن بود مینهو نمی‌تونست باهاش حرف بزنه اگه روبروی هم بودن. سعی کرد یه کم دیگه فشار از روش برداره: "قصدم این نیست که به زور کاری کنم دوست شیم، خب؟ ولی مجبوریم درباره این حرف بزنیم. خجالت آوره ولی خودم اول اعتراف می‌کنم که دعوامون هنوز یه بار رو دوشمه. هنوز آسون نیست از دست دادنِ -"

مینهو با تمسخر غم انگیزی گفت: "از دست دادن! از اولشم چیزی بین ما نبود. تنها چیزی که تو از دست دادی نگرش خوبم بهت بود؛ چرا اصلا این برات مهمه؟ کل توجهی که می‌گیری برات کافی نیست؟"

چند ثانیه طول کشید چان از گیجی دربیاد چون یعنی الان مینهو داشت جدی می‌گفت؟ "تو جدی جدی فکر می‌کنی همه‌ش فیک بود؟"

"برای تو که بود، پس چرا حرصت گرفته که منم تونستم بی اعتنا باشم؟ نیازت به راضی نگه داشتن همه انقد شدیده؟"

چان بیشتر بهش برمی‌خورد اگه بخاطر این حقیقت نبود که لحن مینهو به هیچ وجه نیشدار نبود و عوضش سرافکنده بود. "اشتباه فکر می‌کنی. و داری از شخصیت دوران نوجوانیم علیهم استفاده می‌کنی. باشه، من یه ذره زیادی در خدمت همه بودم چون می‌ترسیدم از خودم دفاع کنم، که چی؟"

"من شخصیت الانتو نمی‌دونم، می‌دونم؟ داریم درباره وقتی نوجوان بودی حرف می‌زنیم خب."

"کل چیزی که بودم که همین نبود! نگو که اینطوری درباره‌م فکر می‌کردی." درست مثل مینهو، چان هم نگاهشو روی منظره نگه داشت، ابرایی که داشتن توی آفتاب رو به افول تغییر رنگ می‌دادن، چون تو این لحظه حتی مستقیم نگاه کردن به خورشید کمتر چشماشو از مستقیم نگاه کردن به مینهو آب مینداخت.

"نمی‌کردم. فکر می‌کردم پیش من خود واقعیتی، قبل از اینکه بفهمم همه‌ش بی معنی بود."

"ببین، دقیقا این چیزیه که حالیم نیست. درسته که فقط وقتی مامانت بهم گفت شروع کردم مثل دم چسبیدن بهت، ولی حتی قبل از اون می‌خواستم دوست باشیم. و واقعی بود. چطور ممکنه اینو ندونسته باشی؟" در تلاش بود که آروم بمونه و اون لحظه‌ی آسیب پذیر رو خرد نکنه ولی صداش آخر حرفش زیادی جیغ بود. فکر کرد مینهو بخاطر همین ساکت شد و دلش می‌خواست سر خودشو بکوبه رو فرمون، ولی یه لحظه بعد مینهو با یه زمزمه خفیف جواب داد:

"هیچ کس تو اون شهر ازم خوشش نمیومد." چان نمی‌دونست این چه ربطی داشت و می‌خواست مخالفت کنه که یهو مینهو با صدای لرزون توضیح داد: "یه چندتا دوست اینترنتی داشتم و با بچه‌های کلاس رقص شهر کناری که می‌رفتم هم خوب کنار میومدم. هیچ کس، هیچ کس تو شهرمون از من خوشش نمیومد - آدمایی که از نزدیک می‌شناختنم ازم خوششون نمیومد."

"مین، اون فقط یه مدرسه‌ی تخمی بود."

"کریس. هیچ کس، بجز مامان و بابام، هرگز از من خوششون نیومده بود. نه تو دبیرستان. نه راهنمایی. نه حتی وقتی فاکینگ شیش سالم بود. نمی‌دونم چرا مردم الان ازم خوششون میاد؛ شاید چون با اعتماد به نفس‌ترم، شاید چون والدین بچه‌ها تو شهرمون انقد وادارشون کرده بودن همرنگ جامعه بشن که یه بچه‌ی یه کم عجیب غریب باعث می‌شد مورمور بشن. نکته اینه که هیچ کس نمی‌خواست با من دوست باشه مگه اینکه کلکی در کار بود یا طرف می‌خواست اکسش حسودی کنه. حالا می‌خوای باور کنم دوستیم با تو، باحالترین پسر مدرسه‌مون که زندگی راحتی داشت، واقعی بود در حالی که ثابت شد که نبود؟"

Needle in a Haystack [Minchan]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora