بیدار شدن با صدای کریس چیزی بود که مینهو سالها بود تجربه نکرده بود پس طبیعی بود که همین که بیدار شد به زمین کنارش نگاه کرد چون انتظار داشت کریس اونجا دراز کشیده باشه.یه لحظه با خودش فکر کرد: مامانم اجازه داد کریس شب بمونه؟
وقتی مه از مغز خواب آلودش پاک شد و اتاقشو خوب نگاه کرد، فهمید که کل شب داشت خواب گذشتهها رو میدید. هوشش کم کم به واقعیت خو گرفت و حالا با عقل جور درمیومد که کریس شخصیت ثابت تو خوابش بود بعد از اینکه کل شب در حال غلت خوردن توی تخت، بالاخره به خاطرات کریس اجازه داد به مغزش یورش بیارن بعد از اون همه وقت که توی اسب تروجانشون کمین کرده بودن.
مرتب کردنشون آسون نبود، یا حتی تمرکز کردن روی هرچیزی بجز قسمتهای دردناکشون. مغزش هنوز به طرف چیزهای تاریکتر متمایل بود و میذاشت اونا روی همه چیزهای دیگه نقاب بکشن؛ حداقل اونطوری همه چیز جمع و جور میبود، یکپارچه، در آرامش. اونطوری مجبور نمیشد از چیزی سر دربیاره. تاریکی خود به خود بهش معنی میبخشید.
ولی نمیشد که تا ابد به مغزش به عنوان یه وجود جدا از خودش فکر کنه. ذهنش خودش بود – تمام قسمتاش تحت کنترل خودش نبود، اما این به این معنی نبود که باید همهشو واگذار کنه. چونکه زیر اون نقاب تاریکی، میدونست ممکنه یه چیز درخشان باشه که داره هنوز نفس میکشه. فقط باید اجازه میداد همه چیز به فکرش بیاد، باید با کله شیرجه میرفت توی کاهدون و حقیقت رو پیدا میکرد حتی اگه بهش آسیب بزنه. چون چان زحمت پیدا کردن مینهو رو کشیده بود.
مینهو باید تصمیم میگرفت که میخواد پیدا بشه یا نه.
پس از تمام خاطرات استقبال کرد و گذاشت ازش رد بشن. تا اون سرِ نگاهای عجیبی که از معلم پیش دبستانیش و چندتا از والدین گرفت وقتی لپ یه پسرو ماچ کرد چون نمیدونست چجور دیگهای بهش بگه میخواد باهاش دوست بشه. تا اون سرِ احساس شرم بخاطر همیشه تنهایی گشتن تو راهروهای مدرسه. تا اون سرِ دختری که مینهو یه مدت باهاش قرار گذاشت تا همرنگ جامعه بشه و بعد شنید که دختره داشت به اکسش میگفت: "بهت که گفتم ترجیح میدم با اون کونی باشم تا تو." تا اون سرِ داداش دختره و رفیقاش که کتکش زدن بخاطر نزدیک شدن به خواهرش.
تا اون سرِ تمام چیزایی که هرگز تقصیر چان نبود، چیزایی که مینهو تازه فهمیده بود چان حتی ازشون خبر نداشت. بعد پروندهی چان رو برداشت و سعی کرد مال بقیه رو قاطیش نکنه.
تحملش سخت بود، ولی نه فقط از یه لحاظ. غمی که به قفسه سینهش فشار آورد این بار فقط بخاطر بدبختیهای خودش نبود. چیزهایی بود که دوستای دیگهش نمیتونستن درموردش بهش نصیحتی بدن، چون با چشمای خودشون ندیده بودن. اونا کریس رو – کریسِ مینهو رو – با چشمای خودشون ندیده بودن.
حتی چانگبین هیچ وقت به صورت دست اول جریان رو نمیدونست. اطلاعاتش از چان اومده بود، محض رضای خدا؛ کسی که اونقد توی احساس گناه خوابونده شده بود که همیشه خودشو پایین میبرد و از مینهو دفاع میکرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/370862771-288-k183967.jpg)
YOU ARE READING
Needle in a Haystack [Minchan]
Fanfictionمینهو نمیدونه بنگ چانی که همهش چیزای خوب دربارهش میشنوه همون دوستیه که تو دبیرستان قلبشو شکست.