(ادامهی فلشبک)
مینهو بدون احساس بهش خیره شد و کریس با نگرانی پلک زد و بالاخره فهمید قضیه از چیزی که فکر میکنه جدیتره؛ حتما قبل از این حتی واسش مهم نبود که داره دروغ میگه. مینهو با صدای یکنواخت گفت: "خوش گذرونیتو کردی. دخترا الان حتی بیشتر دوستت دارن چون در حق بچه ساکته لطف کردی، دبیرا عاشقتن چون بهم کمک کردی نمرههامو بالا ببرم، و حالا یه سوژه خنده با رفیقات داری. حالا میشه دیگه وانمود نکنیم دوستیم؟" سخت بود که صدا و چهرهشو یکدست نگه داره تا جوری که قلبش داشت خورد میشد رو نشون نده، ولی مجبور بود این کارو بکنه. اون قرار بود یه دنسر بشه. باید روی ماهیچههاش کنترل داشته باشه. اگه نمیتونست برای یه نفر اجرا کنه پس دیگه به چه دردی میخورد؟
"مینهو، بیخیال، تو که میدونی –"
"برگرد برو خونه، کریس."
میخواست بهش فرصت رفتن رو بده، قبل از اینکه تلافی کنه. همچنین چون دیدنش حالشو بد میکرد؛ پلیور قرمزی که زمانی روزهاشو گرمتر میکرد الان داشت چشماشو میسوزوند.
کریس به نرمی گفت: "مینهو." و یه قدم جلو اومد و دستشو دراز کرد ولی منتظر اجازه شد.
اگه فکر میکرد مینهو از این به بعد هیچوقت اجازه میده بهش دست بزنه، پس اصلا مینهو رو نمیشناخت.
و راستش این حقیقت بود؛ کریس اونو نمیشناخت. اون توی شهرشون تازه وارد بود. چیزی از زندگی مینهو نمیدونست و درک هم نمیکرد.
تمام این سالها بچههای دیگه طوری با مینهو رفتار میکردن انگار یکی از خودشون نیست، انگار انسان نیست. نمیدونست چی دربارهش بود که باعث میشد از اساس غیر قابل دوست داشتن باشه، ولی از وقتی مهدکودک بود بچهها تصمیم گرفته بودن که مینهو کسی باشه که همه با توافق ازش متنفر باشن. قبل از شروع دبیرستان خانوادهش به یه قسمت دیگه از شهر نقل مکان کرده بودن ولی البته که هم مدرسهایهای جدیدش فرقی نداشتن، چون مینهو همون مینهو بود و ظاهرا مینهو یه مشکلی داشت.
این چیزی بود که قبول کرده بود و دیگه خیلی کم درموردش فکر میکرد، چیزی بود که قویترش کرده بود حتی، مصممتر برای اینکه راه خودشو بره.
کریس کاری کرده بود باور کنه مجبور نیست تنهایی این راهو بره. این بدترین قسمت کل این جریان بود.
به خودش گفته بود به کسی نیاز نداره و اینکه تایید نشدن توسط مردم ارزششو پایین نمیاره. و بخش دوم جمله درست بود ولی کریس کاری کرده بود به خودش اعتراف کنه که به کسی نیاز داره. حالا تنها چیزی که براش مونده بود حسرت بود.
مینهو مطمئن شد تو چشماش نگاه کنه وقتی از لای دندوناش گفت: "حالمو به هم میزنی."
کریس دستشو برد پایین و اولین سوسوی درد تو چشماش به حدی برای مینهو تلخ و شیرین بود که نیاز داشت دوباره ببینتش. "تو و این پسر خوب بازی درآوردنات. دوستات حداقل خودشون میدونن چی هستن. تو فقط یه بزدل دورویی. رفتارت دقیقا مثل بقیهست ولی میخوای باور کنی خاص و متفاوتی. گفتی نمیخوای به پدرت تبدیل شی، ولی میدونی چیه؟ به نظرم کار از کار گذشته."
میدونست این بدترین چیزی بود که میتونست به کریس بگه. و برای یه بخش ظالم و انتقامجو از مینهو حس خوبی داشت وقتی صورت کریس از ناراحتی درست مثل کل وجود مینهو فرو ریخت.
با این حال، کریس هنوز با چشمای پر از التماس نگاهش میکرد، مثل اینکه منتظر بود تا مینهو حرفشو پس بگیره، تا آروم بشه و گوش کنه. ظاهرا این حرفای مینهو برای دور کردنش کافی نبود. یه روز دیگه حتما سعی میکرد به مینهو نزدیک شه، اگه امروز نمیکرد. و این برای مینهو زیادی بود؛ اون فقط نیاز داشت این قضیه جمع و جور شه تا بتونه بیفته رو زمین و برای چیزی که هیچوقت نداشت عزا بگیره و بعدش سالهای متعاقب رو به قبول کردن دوبارهی تنهاییش بگذرونه.
پس قبل از اینکه کریس حالش خوب شه باز ادامه داد: "اصلا چی باعث شد فکر کنی به حضور تو نیاز دارم؟ میدونم این چیزیه که مامانم بهت گفت ولی من زندگی خوبی داشتم قبل از اینکه مجبور باشم آقای بی جربزه رو تحمل کنم. از اولش بهت نگفتم بری گم شی چون میدونستم چقد بی اعتماد به نفسی و من برعکس رفیقای تو آدم باملاحظهایم. شاید سال بعد مدرسه نیام پس کاری که لازمه بکنم اینه که وقتمو برای رقص بذارم نه اینکه برای نمرههای بی معنی از تو کمک بگیرم. پس خوبه که حالا دوتامون میتونیم این کسشرو تموم کنیم و دیگه وانمود نکنیم از هم خوشمون میاد."
کریس در هم شکسته بود، شونههاش ضعیفتر از چیزی که بودن به نظر میرسیدن، چشماش به زمین بینشون دوخته شده بود، لباش محکم بسته شده بود تا لرزش خفیفشون معلوم نباشه.
مینهو هیچوقت اونو اینطوری ندیده بود. و دیگه هم نمیتونست بهش نگاه کنه، پس بعد از اینکه کریس زیرلب یه "متاسفم" بیصدا گفت در رو بست.
هر فحشی که بلد بود نثار در کرد، بعد همونجا رو زمین دراز کشید، همونطور که برنامهش بود. برای بچگی عادیای که گیرش نیومد اشک ریخت. برای آیندهای که قرار نبود با کریس داشته باشه اشک ریخت. برای دوستیهای آنلاینی که قرار بود تمومشون کنه چون میدونست اونا هم اگه ببیننش ازش بدشون میاد اشک ریخت.
باقیماندهی سال تحصیلی رو به نگاه کردن به هرجایی بجز سمت کریس گذروند. عجیب بود که کسی برای اینکه مامانش براش دوست کِشی کرده بود مسخرهش نمیکرد. حتی قلدرا فاصلهشون رو حفظ میکردن. یه حسی بهش میگفت به اون روز بعد از دعواش با کریس ربط داشت که یکی از اون قلدرا با چشم کبود اومد مدرسه و کریس رو از دفتر صدا زدن. گفته میشد با هم دعوا کرده بودن، ولی مینهو انقد اهمیت نداد که از کسی اطلاعات بیشتر بخواد. وقتی هم رفت به سئول و مامان و باباش بهش گفتن کریس هم اونجاست ازشون اطلاعات بیشتر نخواست. دیگه احساس نمیکرد دنیا داره به آخر میرسه. و دلش میخواست اینطوری بمونه.
YOU ARE READING
Needle in a Haystack [Minchan]
Fanfictionمینهو نمیدونه بنگ چانی که همهش چیزای خوب دربارهش میشنوه همون دوستیه که تو دبیرستان قلبشو شکست.