(فلشبک)
مینهو هنوز کامل بهش اعتماد نداشت. کریس میتونست اینو توی چشماش بخونه.
شنیده بود همکلاسیاش درباره این حرف میزدن که صورت مینهو مثل یه ربات بدون احساسات انسانیه، ولی به نظر کریس برعکس این بود. حالتهای چهرهی مینهو صرفا متفاوت و جزئی بودن، اما اگه خوب میشناختیش تشخیصشون از حالت چهره بقیه آسونتر بود. اون خیلی تو پنهان کردن احساساتش خوب نبود چون دلیلی برای پنهان کردنشون نداشت وقتی به هر حال کسی نمیتونست تعبیرشون کنه.
برای همین هربار که کریس سعی میکرد فاصله بینشونو کم کنه، اون حالتو تو چشمای مینهو میدید.
اما این فرق داشت با بیاعتمادیای که نسبت به بقیه بچههای کلاسشون داشت. شبیه نگاهش به اون دختری که سال اول به عنوان یه پرنک به مینهو پیشنهاد داده بود نبود.
طوری نگاهش میکرد انگار کل این قضیه رو باورش نمیشد – اینکه واقعا دوست بودن. اینطور نبود که به کریس اعتماد نداشته باشه، بلکه به خود واقعیت شک داشت.
و چیزی که قلب کریس رو میشکست این بود که حق با اون بود…
کریس روی تختش دراز کشیده بود و مینهو رو نگاه میکرد که داشت توی اتاقش راه میرفت و کتابا و عکساشو بررسی میکرد، و حس حماقت بهش دست داد که تمام این مدت با مینهو دوست نشده بود تا اینکه مامان مینهو ازش خواسته بود با پسرش دوست شه. طبیعتا مینهو از این مسئله خبر نداشت.
مامان مینهو مستقیما ازش نخواسته بود، اونجوری همه معذب میشدن. فقط با مامان کریس حرف زده بود درباره نگرانیش بخاطر وضعیت مینهو تو مدرسه و اشاره کرده بود که اگه کریس با پسرش دوست میشد خیالش راحتتر میبود.
"عزیزم میشه هوای مینهو رو داشته باشی؟"
شنیدن این برای کریس کافی بود. تا حدی بخاطر اینکه پسر حرف گوش کن و همسایهی خوبی بود، ولی بیشتر بخاطر اینکه همیشه منتظر دلیلی بود که عزمشو جزم کنه و دوستی که میخواستو به دست بیاره.
قبل از این هم هوای مینهو رو داشت. مطمئن شده بود که کسی جرئت نکنه مینهو رو فیزیکی اذیت کنه طوری که قبل از اینکه خانوادهی کریس به شهرشون بیان اذیتش میکردن. میخواست ببینه که مینهو آرامشی که به عنوان یه انسان لیاقتشو داشت رو تجربه میکنه، حداقل تا وقتی که کریس دور و برش بود. و همچنین میخواست مینهو دوستش باشه. واضح بود که مینهو از همه تو اون مدرسه متنفر بود – که حق هم داشت، از روی بدجنسی نبود – و کریس نیاز داشت بهش نشون بده که با بقیه فرق داره قبل از اینکه سعی کنه باهاش دوست بشه.
هیچوقت به نقطهای نرسیدن که کریس به اندازه کافی اعتماد به نفس داشته باشه که باهاش وقت بگذرونه؛ هنوز مینهو یه نگاهایی بهش مینداخت که نشون میداد با بقیه براش فرقی نداره. اما برعکس چیزی که انتظار داشت، وقتی بطور فعالانه شروع کرد به تلاش برای به دست آوردن توجه مینهو، دید که داشتنش راحته.
ESTÁS LEYENDO
Needle in a Haystack [Minchan]
Fanficمینهو نمیدونه بنگ چانی که همهش چیزای خوب دربارهش میشنوه همون دوستیه که تو دبیرستان قلبشو شکست.