Chapter 14

157 35 12
                                    

چان درباره شرایطی که اونو به موندن پیش مینهو و جیسونگ رسوند هیجانزده نبود، اما دروغ بود اگه می‌گفت تنفس هوای اطراف مینهو بهترین اتفاق سالهای اخیرش نیست – با صرف نظر از آشنایی با بهترین دوستایی که می‌تونست آرزوشو داشته باشه و شروع شغل رویایی موفقش و این چیزا. اون آدمی نبود که بدون مدرک موثق امیدشو زیاد کنه، ولی یه حسی بهش می‌گفت اوضاع با مینهو اونقدرا بد نبود؛ شاید دو تا شب دیگه مثل شب قبل لازم بود تا اعتمادشو جلب کنه. کل زندگی بعد از بلوغشو برای این آماده شده بود. هرچی نیاز به تغییر داشت رو تا جایی که می‌تونست تغییر داده بود. هرچیزی که به مینهو صدمه زده بود. یاد گرفته بود مهربون بودن با همه ممکن نبود بدون اینکه با اونا و خودش صادق باشه. روی حد و مرزاش کار کرده بود، اخلاقیاتشو انتخاب کرده بود و دیگه عشقشو روی کسایی که نه می‌خواستنش نه لیاقتشو داشتن صرف نمی‌کرد. در همین حال، خودشو با آدمایی که ستایش می‌کرد احاطه کرده بود، که معلوم شد کار خیلی آسونیه وقتی آدم خود واقعیشو پنهان نکنه و بذاره آدمای هم فکر پیداش کنن.

این کارا رو بخاطر خودش کرده بود و دقت کرد که وقتی تغییراتی که ایجاد کرده بود نتیجه دادن چقد خوشحالتر بود. اما همیشه پشت ذهنش یه چیز دیگه – یه شخص دیگه – هم بود.

نقشه‌ی اولیه این بود که مینهو رو راحت بذاره؛ می‌تونست آدم بهتری بشه بدون اینکه با ندامتش مزاحم مینهو بشه. در واقع، جفت پا پریدن تو زندگی مینهو و معذرت خواهی کردن کار خودخواهانه‌ای بود چون می‌دونست که مینهو الان خیلی خوشحالتر بود و حضور اون فقط خاطرات ناخواسته براش می‌برد. با این حال، چان دوستای زیادی پیدا کرد که همه یه ریسمان متصل به مینهو داشتن. درمورد جیسونگ کاملا اتفاقی بود ولی همچنین چان گذاشت اون دوستای دیگه‌شو بهش معرفی کنه. چطور می‌تونست با آدمی به شیرینی فلیکس در ارتباط نمونه، یا آدمی با حضوری به آرامش بخشی سونگمین؟ به خصوص وقتی خبر داشت مینهو اونا رو به عنوان خانواده‌ش انتخاب کرده و می‌دونست مینهو چقد توی انتخاب آدما دقت به خرج می‌ده.

و در نهایت، چان یه کوچولو خودخواه بود. نمی‌تونست مینهو رو از سرش بیرون کنه، وقتی همه دور و برش می‌گفتن که اون چه برادر بزرگتر محشری براشون بود و اینکه به نظرشون اگه اون و چان همدیگه رو می‌دیدن جدانشدنی می‌بودن. می‌دونست احمقانه بود که باورش شه. که هرروز رویاپردازی کنه که بره جلو روی مینهو و حرفاشو بزنه، بهش ثابت کنه عوض شده. که تصور کنه صورت مینهو که به ندرت احساساتشو نشون می‌داد، نشانه‌های مشخص تحت تاثیر قرار گرفتن رو نشون بده و اگرم اولش به چان اعتماد نمی‌کرد، نظرات خوب دوستای مشترکشون درباره چان کمک می‌کرد. چان صبور و سخت کوش بود وقتی بحث چیزایی که واقعا می‌خواست می‌شد. و هیچوقت تو زندگیش چیزی رو به اندازه لی مینهو نخواسته بود.

می‌دونست همه‌ش خیال و آرزو بود ولی یه چیز که درباره خودش تغییر نداده بود و حتی نمی‌خواست تغییر بده، نیمه‌ی ایده‌آلیستش بود. نمی‌خواست مشکلو نادیده بگیره و صرفا با مینهو کنار بیاد؛ مشخص بود هدف مینهو همین بود و راستش این داشت اعصاب خورد کن می‌شد، همونطور که مطمئن بود تلاش‌های خودش برای رسیدن به ریشه‌ی مشکلات داشت رو مخ مینهو می‌رفت. به هر حال قرار بود تلاشش رو بکنه. چیزی که می‌خواست این بود که اقلا به مرحله‌ای از نزدیکی برسن که قبل از دعواشون بودن.

Needle in a Haystack [Minchan]Onde histórias criam vida. Descubra agora