Part5

78 17 0
                                    

پسر با دستهای حلقه شده دور کمر رانگ جلوی چشمهای جیمین ازش فاصله گرفت و به سمت دیگه سالن رفت

اما اون گفته بود دلش برام تنگ شده!

زیر لب زمزمه کرد و به رفتن پسر خیره شد

صدای توی سرش بلند فریاد میزد و ازش میخواست تا کاری کنه

نمیتونست واقعی باشه!

حتما برای به حرف آوردنش این نقشه لعنتی رو کشیده بود

نمیتونست هر بار اونو اینطور بی رحمانه پس بزنه!

قدمی سمت پسر برداشت و خفه صداش کرد

_نامجون...

اما صداش تو شلوغی موزیک در حال پخش گم شد. بار دیگه قدمی سمتش براشت اما اینبار قبل اینکه بخواد دوباره پسرو صدا کنه دستی دور بازوش پیچید و اونو به عقب کشید

پسر داشت ازش دور میشد پس کلافه سعی کرد شخصی که بازوشو اسیر کرده از خودش دور کنه

_ولم کن داره میره!!

نگاه گذرایی به پسر جوون انداخت و عصبی تکرار کرد

_هوی باتوام عوضی ولم کن

پسر دستشو محکم گرفت و همراه خودش به سمت خروجی کشید

_باهام بیا!

توان متوقف کردن غریبه رو نداش پس ضربه ای به بازوش زد

_داداش اشتباه گرفتی میگم ولم کن

توی اون راهروی باریک به دیوار کوبیده شد و صدای پسر توی گوشش زنگ زد

_به خودت بیا جیمین

نور بنفش و فضای تاریک راهرو بهش اجازه نمیداد تا چهره پسرو واضح ببینه اما با دور شدن از سالن اصلی صدای موزیک تا حد زیادی کمتر شده بود و حالا اون صدا براش آشنا بنظر میرسید

با نزدیک شدن پسر و عطر خنکی که بینیشو نوازش کرد با تردید لب زد

_صبر کن ببینم تو...

نگاهی به سر تاپای پسر انداخت و کمی به عقب هولش داد تا بهتر ببینتش. دهنش از شدت تعجب باز مونده بود و نمیتونست چیزی که میبینه رو باور کنه!

هنوز هم لاغر بنظر میرسید اما ترکیب اون پیرهن آستین کوتاه و شلوار بگ مشکی با موهایی که دم اسبی بسته شده بود ...

نبود اون عینک گرد روی صورتش  ازش یه آدم دیگه ساخته بود.

متفاوت لباس پوشیده اما قرار نیست متفاوت رفتار کنه!

واقعیتی که به یاد آورد باعث شد تا از شوک چند لحطه پیش خارج شه و عصبی فریاد بزنه

_فاک...مگه نگفتم نیا میخوای آبرومو ببری؟

پسرو به سمت خروجی هل داد و تکرار کرد

_زود باش زود باش برو تا کسی ندیدتت

Stupid glasses (عینک احمقانه)Where stories live. Discover now