Part17

85 20 2
                                    

بعد پنج ساعت طولانی بالاخره اخرین کلاسش هم تموم شد و میتونست قسم بخوره حتی پنج دقیقه از هر کلاس رو هم نفهمیده.

تمام ذهنش دگیر پسر و عکسی که فرستاده، بود و بعد اون راهی برای درست کردن گندی که زده!

کلافه سرش رو روی میز گذاشت و بعد چند ثانیه مکث موبایلش رو برداشت تا به مادرش زنگ بزنه.

صدای بوق و انتظاری که تا همین حالا هم به اندازه کافی اذیتش کرده بود باعث سردردش میشد

صدای دال می توی گوشش پیچید و بی اراده لبخند بی جونی زد:

_پسرکم چطوره؟

_مامان!

ناراحت زمزمه کرد و غم توی صداش به گوش دال می رسید:

_دوباره با جیمین بحثت شده؟

نمیدونست مادرش از کجا فهمیده،گاهی احساس میکرد که اون زن تعقیبش میکنه اما تا وقتی که نیازی نبود مقدمه چینی کنه از این موضوع خوشحال بود پس سرش رو آهسته روی میز کوبید و لب زد:

_سر اولین کلاس از دستم ناراحت شد و گذاشت رفت.

زن سکوت کرد و بعد اینکه پسر حرف دیگه ای نزد سعی کرد تا مجبورش کنه راجع به ادامه داستان صحبت کنه:

_خب؟

_خب تا الان کلاس داشتم احتمالا فردا سر کلاس سومم ببینمش!

زن از شدت تعجب دستشو روی لباش گذاشت و پلک بست نمیدونست از بی تجربگی پسرش بخنده یا گریه کنه:

_میخوای بگی جای اینکه دنبالش بری سر کلاسات نشستی؟

جونگکوک آهی کشید و سر از میز بلند کرد توی جاش مثل یه بستی در حال آب شدن وا رفت و با صدای درمونده ای جواب داد:

_هیچی هم از هیچکدوم نفهمیدم!

دال می نمیدونست که دعوا سر چیه پس باید کمی کمک میگرفت تا بتونه پسرکش رو درست راهنمایی کنه:

_چرا از دستت ناراحت شد؟

جونگکوک کمی فکر کرد و دنبال نزدیک ترین راه برای گفتن اون اتفاق شد چون بدون شک نمیتونست به مادرش بگه پسر براش چه عکسی فرستاده و اون بخاطر کلاس و استاد عزیزش نتونسته اونو ببینه!

_داشتیم پیام میدادیم که استاد اومد پس من رفتم اما اون پیام داده بود و من ندیدمش!

_حتما پیام مهمی بوده ها؟

سرش رو خاروند و عینکو روی بینیش جا به جا کرد:

_میشه گفت خیلی مهم بود!

دال می همونطور که مشغول ترکیب رنگها رو پالت نقاشیش بود کمی فکر کرد و آهسته لب زد:

_فکر میکنم حتی الان بیشتر از دستت ناراحته!

Stupid glasses (عینک احمقانه)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora