Part21

76 16 0
                                    

نگاهی به دال می انداخت و با دیدن چشمهای سنگین شده اش روی هم جوریکه هیچ صدایی از خودش تولید نکنه کمی خودش رو روی کاناپه سمت پسر کشید و همونطور سعی میکرد بدون صدا لب بزنه آستین لباس جونگکوک رو کشید:

_خوابم میاد بریم؟

پسر با خیره شدن به لبهای خوش حالت مقابلش لب گزید و نگاهی به مادرش انداخت.

حتی نمیتونست برای ثانیه ای میل شدیدش به خوابیدن کنار پسر اون هم توی اتاق خودش برای اولین بار رو کنترل کنه!

اون چش شده بود؟

آهسته از جا بلند شد و با شکستن قلنج کمرش تمام صورتش از حرص جمع شد !

نگاهی به مادرش انداخت و خداروشکر کرد که دال می هنوز هم خوابه. با اشاره جونگکوک جیمین هم آهسته از جاش بلند شد و همونطور که دستش تو دست پسر قفل شده بود با قدم های آروم جا پای جای پسر میذاشت!

تقریبا به اتاق رسیده بودن که صدای دال می هوش از سرشون پروند!

_بچه ها دارید میرید؟

جیمین با عجله دستشو از دست پسر بیرون کشید و نگاهی به زن که با چهره خوابالود نگاهشون میکرد ،انداخت:

_دیروقته توام باید بخوابی!

دال می درحالی که مشغول خاموش کردن تلویزیون بود سری تکون داد و کوتاه لب زد:

_جاتو اینجا بندازم؟

جونگکوک شوکه از تصمیم مادرش با چشمهای گرد شده نگاهی بهش انداخت و مواخذه گر زمزمه کرد:

_مامان اتاقم برا جفتمون جا داره!

در واقع دال می به خوبی میفهمید که اون دو نفر چقدر به بودن کنار هم دیگه نیاز دارن و چقدر برای خوابیدن پیش هم هیجان زدن ،اونها حالا به عنوان به زوج شانس این رو داشتن که کنار هم زندگی کنن اما شیطنت وجودش رو قلقلک میداد و تصمیم داشت با سنگ تراشی های کوچیکش این باهم بودن رو شیرین تر کنه...

با قیافه ای متفکر و به ظاهر ناراضی کمی فکر کرد و بعد با لبهای جلو اومده از نارضایتی زمزمه کرد:

_در اتاق باز میمونه فهمیدید؟میتونی  تختتو بدی به جیمین و خودت رو زمین بخوابی!

مادرش انقدر حساس و سخت گیر بود؟

هیچوقت این فکرو نمیکرد اما این سوالی بود که توی اون لحظه تو ذهنش شکل گرفت .

_باشه!

غافل از شنیدن خنده های ریز دال می هر دو با چهره ای بی حوصله با شب بخیر کوتاهی سمت اتاق رفتن!

.

.

.

بعد نیم ساعت تظاهر به خوابیدن جیمین دمر روی تخت چرخید و خودش رو به لبه تخت رسوند تا به پسر که زیر پاهاش روی تشک خوابیده نگاه کنه.

Stupid glasses (عینک احمقانه)Where stories live. Discover now