Part20

69 17 0
                                    

همونطور که قدم برمیداشت از حرکت ایستاد و مضطرب به زمین خیره شد:

_من نمیام!

جونگکوک متوجه توقف پسر نشد اما بعد چندثانیه وقتی حضورش رو کنار خودش حس نکرد از حرکت ایستاد و به عقب برگشت:

_هی پینکی چت شده؟

پسر بی حوصله با صدای بلندتری که اینبار به گوش پسر برسه  تکرار کرد:

_من نمیام جونگکوک!

ساکی که پسر از نزدیک ترین مغازه برای جمع کردن وسایل هاش که مثل به تکه آشغال به بیرون پرت شده، خریده بود رو محکم تر چنگ زد و جونگکوک تمام راهی که بدون اون طی کرده بود به عقب برگشت:

_بدش به من!

دستاش روی دستهای پسر قرار داد اما جیمین بند ساک رو محکمتر از قبل چنگ زد و خیره به زمین سکوت کرد.

جونگکوک اما همونطور منتظر ایستاد و جیمین به صبر پسر رو به روش باخت!

با رها کردن بند دست پسرو بالا تر آورد و به کف دستی که رد قرمزی روش به جا مونده بود بوسه نرم و کوتاهی زد:

_چیزی نیست فقط قرار یکم خوش بگذرونیم!

پسر که از حس خوبه بوسه نرم به کف دستش احساس آرامش میکرد با چشم های خجالت زده و نگران به اون تیله های مخفی شده پشت شیشه خیره شد و  لب زد:

_مامانت نمیگه چرا با یه ساک مثل یه آواره اومدم دم خونه اش؟

_بهش میگیم من ازت خواستم باهام زندگی کنی چطوره؟

متعجب به چهره مطمئن پسر زل زد و با ابروهای بالا پریده ،ناباورانه خندید:

_دیوونه شدی؟

دیدن اون گونه های قرمز رنگ و پوست سفیدش ترکیبی بود که هیچوقت از تماشاش خسته نمیشد:

_بهش گفتم که عاشق خواهرزاده اش شدم!

_چی؟

پسر هوم ریزی کرد و با خجالت دستی به موهاش کشید

_میشه گفت یه بچه ننم که همه چیو به مامانش میگه!

جیمین شوکه و وحشت زده چند ثانیه ای مات لبهای پسر شد و زمزمه کرد:

_بگو که نمیدونه باهم خوابیدیم...

جونگکوک آهسته خندید و به چهره وحشت زده پسر نگاه کرد انگار حالا افکار مزاحم اجازه چرخیدن تو سرش رو نداشتن:

_نمیدونه اما فکر کنم بتونه حدس...

بین حرف های پسر پرید و با دست رو گوشش رو پوشوند:

_نه نه نه چندشه نمیخوام بشنوم!تو به احمقی...

جیمین با حرص جلوتر از جونگکوک سمت خونه قدم برمیداشت و پسر با خنده به پسری که به سمت خونه میرفت نگاه میکرد!

Stupid glasses (عینک احمقانه)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang