Part13

84 18 0
                                    

هر دو روی نیمکت نشسته بودن و جونگکوک از استرس زیاد با چسبوندن دستاش بهم سعی میکرد تا مانع لرزششون بشه.

_خب کوک منتظرم!

زن گفت و جونگکوک آهسته عینک رو روی بینیش بالا کشید :

_مامان میخواستم بهت بگم اما ...

زن با حس لرزش صدای پسر از جدیت چهره اش کم نکرد اما به آرومی دستشو رو دستای یخ زده عزیزترین فرد زندگیش گذاشت و کمی فشردش:

_فقط میخوام حقیقتو بشنوم همین!



نگاهشو از مادرش دزدید و آستین لباسش رو پایینتر کشید:

_نمیدونم از کدوم بیشتر ناراحت میشی...

اینکه کسی که ازش خوشم میاد یه پسره یا اینکه اون پسر خواهرزاده اته!

کمی مکث کرد و با نگاه به دو نفری که از جلوشون رد میشد آهسته جمله اش رو ادامه داد:

_من هیچوقت از کسی خوشم نیومده مامان !نه چون آدمای زیادی دورم نیستن و یکم خجالتی ام

چون هیچکدوم قلبمو نلرزوندن مامان ،من نمیدونستم دوست داشتن و بی تابی برای دیدن یه نفر یعنی چی

اما اون...

دال می لبخند کمرنگی که رو لبهای پسرش شکل گرفت رو به خوبی دید و به آرومی منتظر موند.

_اما اون با رفتارای جسور و بی پرواش ،با شیطنتاش ،با مهربونی که سعی داره مخفیش کنه ،با موهای صورتی و خنده های شیرینش تمام وجودمو مال خودش کرده ،گاهی اونقدر تو طول روز بهش فکر میکنم که نمیدونم قبل از اون با زندگیم چیکار میکردم!

دال می به رو به رو خیره شد و به فکر فرو رفت

هیچوقت فکر نمیکرد پسری که با تمام وجود سعی داشت از اون خانواده دورش کنه با پاهای خودش سمت اونا قدم برداشته...

باید خوشحال میبود اما نگران بود و نمیتونست این نگرانی رو انکار کنه !

نگران از اینکه ممکن بود پسربچه ای که یه روز پاره تنش بود و هر روز مثل پسر خودش بزرگش میکرد هم شبیه اون زن شده باشه و پسر کوچولوش آسیب بزنه.

مهم نبود چقدر جیمین رو دوست داره اون خیلی وقت بود که اون پسربچه شیطون و مهربون که تو آغوشش به خواب میرفت رو نمیشناخت و تنها چیزی که حالا  ذهنش رو پر کرده ،پسرش بود:

_تو گفتی اون تورو یه احمق میبینه کوک گفتی دوست نداره...

مضطرب پشت گوشش رو لمس کرد و با نگاه مظلومانه ای زمزمه کرد:

_توام گفتی میتونم نظرشو عوض کنم مگه نه؟

_گفتم اما...

گیج بود و ترس از گذشته قدرت فکر کردن رو ازش میگرفت.

Stupid glasses (عینک احمقانه)Where stories live. Discover now