Part3

91 14 0
                                    

روی مبل دراز کشید و همونطور که دستشو زیر سرش گذاشته بود صفحه اینستاگرامش رو چک میکرد:
_هر شب اینجایی باید برات یه اتاق آماده کنم اینطوری نمیشه

بیخیال سرچرخوند و رو به پسر لب زد:
_اگه نمیخوای فقط کافیه بگی
بالشو محکم سمتش پرت کرد ومعترض گفت :
_باورم نمیشه انقد حرومزاده ای
_شاید باشم...
گفت و با صدایی که خفه تر بنظر میرسید بالشو زیر سرش جا داد _فک میکنم دال می ازم متنفره
_چرا باهاش حرف نزدی؟

_من دیگه اون بچه ۵ ساله که از ترس مامانش تو بغلش قایم میشد نیستم سونگ جو فقط پسر زنی ام که شوهرشو ازش گرفته!

چهره سونگ جو توی هم رفت و بعد کمی فکر کردن آهسته لب زد _تو مقصر اون اتفاق نیستی !

روی مبل چرخید و پشت به پسر قرار گرفت
_نمیخوام راجع بهش حرف بزنم ...
با صدای زنگ موبایل هوفی کشید و موبایلو از روی میز برش داشت فقط همینو کم داشت شماره رو سیو نکرده بود اما مگه میتونست اون شماره رو به یاد نیاره؟

با دستی که میلرزید به سختی لب زد:
 _سونگ...جو..
_چی شده ؟
گوشی رو به سمت پسر گرفت و سونگ جو با عجله به صفحه موبایل نگاه انداخت:
_جیمین جوابشو نده
_نمی...تونم سونگ!
_جیمین منو نگاه کن !
جیمین مضطرب به چشمای پسر خیره شد و منتظر موند :
_میدونم خیلی وقته منتظر این فرصتی اما تازه فراموشش کردی و اینطوری دوباره همه چی بهم میریزه!

درسته که اون پسرو فراموش کرده بود و دیگه خبری از اون درد لعنتی توی قلبش باقی نمونده بود اما تک تک اون روزا قسم خورد که اگر روزی فرصتشو داشت اون عوضی
رو پشیمون کنه و حالا بعد دو سال اون زنگ میزد و به هیچ قیمتی این فرصت دوباره رو از دست نمیداد پس قبل اینکه تماس قطع بشه جرئتشو جمع کرد و دکمه سبز رنگ رو لمس
کرد:
_بله؟
_اوه جیمین خواب بودی؟

صدای گرم پسر توی گوشش پیچید و ضربان قلبش دوباره اوج گرفت دستشو روی قلبش گذاشت و جواب داد:
_بیدارم چی میخوای؟
_خب میدونم که خیلی وقته باهم حرف نزدیم...

_همینطوره...
_خب راستش...

آخر هفته تولدمه دارم یه مهمونی کوچیک میگیرم خواستم توام باشی به سونگ جو نگاه کرد و پسر آهسته لب زد:
_بگو کار داری و نمیتونی بری جیمین..

اما جیمین داشت به چیز دیگه ای فکر میکرد به انتقامی که روزای های زیادی انتظارشو کشیده بود

پسر که سکوت جیمین رو دید آهسته ادامه داد

_دلم برات تنگ شده جیمینا! به سختی داشت خودشو کنترل میکرد تا فریاد ن نزه!

اون عوضی چطور میتونست جوری رفتار کنه که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؟

چطور به خودش جرئت میداد دوباره اون جمله رو به زبون بیاره؟

Stupid glasses (عینک احمقانه)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang