chapter 8

341 55 2
                                    


تهیونگ که توی فرودگاه بین‌المللی سئول ایستاده بود، با احساسات مختلف به شهر روبروش نگاه کرد.

این شهر بخشی از بهترین لحظات زندگیش رو همراه بعضی از بدترین دردها رو براش رقم زده بود. بعضی از دلایل باعث شد خاطرات زیباش رو پشت سر بذاره و به کشور دیگه ای بره چون رنجی که  اینجا کشید فراتر از تحملش بود.

موندن نزدیک قبر مادربزرگش براش غیرممکن بود.
تنها کسی که از بچگی میتونست صداش کنه خونواده.

هیچی توی شهر تغییر نکرده بود. هنوز هم مثل همیشه زیبا بود، فقط هوا یه کم آلوده تر شده بود، اما هنوز همون بود... نرم و دلپذیر، آفتاب طلایی مثل همیشه گرم و آرامش بخش بود، آسمون حتی کمی هم تغییر نکرده بود.

آسمون برای تهیونگ همیشه یک بوم خالی بود، جایی که  آرزوهاش رو توی شب های تنهایی روی چمن ها نقاشی می کرد، جایی که ستاره ها بهش می گفتن امیدش رو از دست نده و می گفتن همه چیز خوب میشه، جایی که ماه توی سحر باهاش خداحافظی می کنه. تا دوباره برگرده و توی شب های تنهاییش همنشینش بشه ... جایی که هر روز خورشید بیرون می اومد و بهش می گفت که روز جدیدی شروع شده ... بهش امید می داد که شاید امروز چیزی تغییر کنه.

اما چیزی تغییر کرد؟

اره ... تا حد زیادی.

زندگیش هر روز که می گذشت بدتر و بدتر می شد.

احساس می‌کرد که توی همون شهری که همه چیزش رو از دست داده بود احساس ضعف میکنه، اما یک دست روی شونه‌اش باعث شد پسر بلافاصله پلک بزنه. به پهلوش نگاه کرد تا جیمین رو ببینه که با اطمینان بهش نگاه می کنه. تهیونگ لبخند ضعیفی زد و به سمت دیگه اش نگاه کرد، جایی که تِگوک ایستاده بود و کیفی توی دست داشت در حالی که به هیچ چیز خیره نمی شد.

هیچ کدومشون چیزی نگفتن.چیزی برای گفتن نداشتن. در حالی که تهیونگ نگران بود توی آینده نزدیک چه اتفاقی قراره بیوفته، تِگوک بیشتر از هر زمان دیگه ای از دست پدرش عصبانی بود. یه شخص بی‌چهره که تمام عمر ازش متنفر بود، یهو اومد و حقشو از پسری میخواست که اونو سال ها از دست داده بود.

همون‌قدر که می‌خواست پدرش رو هیچوقت توی زندگیش نبینه، به همون اندازه می‌خواست نگاهی به مرد بی‌شرم بندازه که بعد از هفده سال تمام، تازه یادش اومده که شوهری داره که ازش یه پسر داره.

می‌خواست کسی رو ببینه که چطوری این جسارت رو داشته که بعد از گذروندن دوران بچگی بدون پدر، حق خودش رو از پسرش میخواد.

اول، وقتی تهیونگ بعد از یک هفته ملاقات با جونگ کوک ایمیل دریافت کرد، تهیونگ نمی تونست چیزی که می دید رو باور کنه. باورش نمی شد چطور ممکنه یه نفر اونقدر خودخواه و بی عاطفه باشه که بعد از شکستن و نابود کردنش به معنای واقعی، هنوز راضی نباشه. جونگ کوک چطور میتونه اینقدر بی رحم باشه که سعی کنه آخرین ذره عقلش رو ازش بگیره؟

Begin again ♡ KookVWhere stories live. Discover now