chapter 27

310 72 25
                                    

روز بعد، عصر بود و تگوک در حال تماشای یه مسابقه فوتبال رندوم از تلویزیون بود، چون در حال حاضر کاری برای انجام دادن نداشت. تهیونگ هم توی آشپزخونه مشغول آماده کردن شام بود.

خدمتکارا ازش خواسته بودن که بهشون اجازه بده کار رو خودشون انجام بدن، اما تهیونگ حاضر نبود پسرش غذایی رو بخوره که توسط خودش تهیه نشده بود.

اون فقط پسرشو زیادی دوست داشت.

جونگ کوک زودتر از وقت معمولش به خونه برگشت. فقط شش ماه فرصت داشت و می خواست هر طور شده کارهاش رو جبران کنه. مصمم بود که برای جلب بخشش دست به هر کاری بزنه.

پسر چشم آبی وارد سالن نشیمن شد و کنار پسرش که بهش لبخند می‌زد نشست.

"خسته ای؟"

"نه."

"البته...باید بدونم که هیچوقت قبول نمیکنی که خسته باشی." حرف های تگوک خنده ای روی لبای تهیونگ آورد و تبدیل به قهقهه شد.

"پس چرا پرسیدی؟"

"می خواستم ببینم تغییر مکان بعضی چیزا رو تغییر می ده یا نه." تگوک با خنده گفت که تهیونگ دوباره قهقهه زد.

"میخوای ماساژت بدم؟" پسر پرسید و باعث شد که پسر چشم آبی با شرمندگی سرش رو تکون بده.

"بیا اینجا ببینم."

تهیونگ سرش رو روی پای پسرش گذاشت و چشماش رو بست و تگوک ریموت رو به جایی پرت کرد و شروع به ورز دادن ملایم پوست سر تهیونگ کرد و باعث شد تهیونگ با فشار مناسبی که به پوست سرش وارد میشد آهی از سر رضایت بکشه و لبخند بزنه.

"میدونی چرا اینقدر سخت کار میکنم، گوک؟"

"چرا؟"

"چون پاداش من امیدوار کننده‌ست." تهیونگ با خنده جواب داد. هر دوی اونا صحبت میکردن و مسابقه توی تلویزیون به کلی فراموش شد.

"من..."‏

"گوک!" صدای جونگ کوک حرفش رو از وسط برید و گوک از سر ناامیدی آه کشید در حالی که تهیونگ بلافاصله سر جاش نشست. گوک با بی حوصلگی بهش نگاه کرد و جونگ کوک بلافاصله پشیمون شد چون احساس کرد مزاحمشون شده.

وقتی پدرش با لبخند به سمت پسرش رفت، تگوک ابروش رو بالا انداخت.

" مزاحمتون که نشدم...مگه نه؟"

"اره، مزاحم شدی، اما اینطور نیست که برات مهم باشه."تگوک به تندی جواب داد و جونگکوک به تهیونگ نگاه کرد که بلافاصله نگاهش رو ازش دور کرد.

"ببخشید...فقط میخواستم اینو بهت بدم." جونگکوک یه بلک کارت رو به سمت پسرش گرفت و پسرش بی‌پروا بهش نگاه کرد.

"من فکر کردم که به پول نیاز داری ازونجایی که در حال رشد...."

"فکر می کنی می تونی بخشش منو با پول بخری؟"تگوک اجازه نداد پدرش کاری کنه و جونگکوک سرش رو با مخالفت تکون داد در حالی که تهیونگ ناباورانه به جونگکوک نگاه می کرد.

Begin again ♡ KookVTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang