تهیونگ با بهترین دوستش پارک جیمین وارد کافه تریا کالج شد. پسری که همیشه توی پستی و بلندی های زندگی؛ با تهیونگ بود.
با اینکه جیمین پسر یک تاجر ثروتمند بود، اما اون خیلی شیرین و مهربون بود،قبلا وقتی یه مشت از بچه پولدارا برای تهیونگ توی دبیرستان قلدری میکردن، جیمین نجاتش داده بود و از اون زمان، هر دوی اونا جداییناپذیر بودن.
تهیونگ توی همون دانشگاهی که جیمین بود با بورسیه پذیرش گرفت و پیوند دوستیشون رو قوی تر کرد.
پارک جیمین پسری قد کوتاه و بامزه با چشمای قهوه ای کوچک و موهای نقره ای بود. از همون اول از تهیونگ محافظت می کرد، در واقع اونقدر ازش محافظت می کرد که حتی تهیونگ هم ازش می ترسید. تهیونگ سعی می کرد اگر کسی میخواد آزار و اذیتش بده مخفی بشه چون می دونست که جیمین استخونای قلدرش رو قراره بشکنه.
هر دو پسر به سمت میز همیشگی شون رفتن. دخترای توی سالن با چشمای گرسنشون به پسر مو نقره ای زل زده بودن اما اون به یه ورشم نبود.
از طرفی هیچکدوم تهیونگ رو اونقدر لایق نمی دونستن که حتی نگاهی بهش بندازن. حقیقت این بود که، همه دخترا بهش حسادت میکردن، چون او زیبایی رو داشت که هیچ دختری نداشت،اونا فقط لباسهای گشاد و رفتار بداخلاق رو توی پسر مو بلوند دیده بودن پس همه پسر رو نادیده میگرفتن انگار که وجودش اصلا مهم نیست.
اما اصلا تهیونگ اهمیت می داد؟
اره می داد
اون اوایل
وقتی مردم نادیدش میگرفتن یا براش قلدری میکردن، در حد فاک بهش آسیب می رسوند. نمی تونست بفهمه چرا مردم اون رو انقدر خوب نمی دونن که باهاش دوست بشن.
مگه اون انسان نبود؟
اما همه چی به تدریج تغییر کرد. جیمین رو پیدا کرد و اون پسر برای راضی نگه داشتن تهیونگ کافی بود. داشتن دوستی مثل پارک جیمین واقعاً یه موهبت برای بلوند بود.
پسر مو نقره ای مثل یه برادر بزرگتر ازش مراقبت می کرد. اون عاشق خوشگذرونی بود، محتاط بود و بیشتر از اون یه آدم فهمیده بود.
حالا هیچکس برای تهیونگ مهم نبود جز عزیزاش. دیگه براش مهم نبود که مردم ازش متنفر باشن یا قضاوتش کنن.این واقعیت رو پذیرفته بود که قراره توی این دنیا تنها باشه و رنج بکشه، پس هر اتفاقی که اطرافش میوفتاد، اون انتخاب می کرد تا نادیدش بگیره.
"ته.....چی میخوای بخوری؟" جیمین در حالی که تهیونگ روی صندلی همیشگیش می نشست، پرسید.
"هیچی چیم...من چیزی نمیخورم." جوابی که جیمین همیشه می گرفت، و جیمین هم هر بار این سوال رو میپرسید تا جواب تکراری رو بگیره.
YOU ARE READING
Begin again ♡ KookV
Fanfictionازدواجی ترتیب داده شده که به خاطر بعضی سوتفاهم ها از هم میپاشه. سفر ندامت و حسرت به سوی بخشش. جونگ کوک و تهیونگ در حالی که پسر شونزده سالشون وسط گیر افتاده، باید با گذشتهشون روبه رو بشن و احساسات خامی که بین اونا وجود داره رو در آغوش بگیرن.آیا تهیو...