chapter 14

267 48 12
                                    


تهیونگ جلوی عمارت بزرگی ایستاد که قرار بود خونه جدیدش باشه. پسر می خواست یه کم بیشتر تو خونه قدیمیش بمونه، اما وقتی آقا و خانم جئون اصرار کردن، مجبور شد موافقت کنه.

این زوج می‌دونستن که برای تهیونگ سخته که به سرعت از مرگ مادربزرگش عبور کنه، اما اونا نمی‌خواستن اجازه بدن پسر تنها زندگی کنه و افسرده بشه.

عصر بود که آقای جئون ماشینی رو فرستاد تا پسر رو بیاره و به همین دلیل بود که تهیونگ حالا ایستاده بود و به خونه جدیدش نگاه می کرد. نفس عمیقی کشید و به راننده ای که کیف هاش رو نزدیک پاش گذاشته بود لبخند زد.

"متشکرم." پسر با لبخند شیرینی گفت که راننده هم در جواب لبخند زد.

نفس عمیقی کشید و چمدونش رو برداشت و جلوتر رفت.

خدمتکارا قبلاً توسط خانم جئون در مورد ورود تهیونگ مطلع شده بودن، پس همه با تمام وجود از پسر استقبال کردن. یکی از خدمتکار ها بلافاصله جلوتر رفت تا چمدون رو از دستش بگیره.

"اشکالی نداره...خودم میارم." پسر سعی کرد اعتراض کنه اما خدمتکار اجازه نداد.

"نه آقا... وظیفه ماست. شما صاحب این خونه هستین. لطفا اجازه بدید ما کار خودمون رو انجام بدیم." خدمتکار با لبخند به پسری که در جواب فقط تونست با تردید لبخند بزنه گفت.

همه چیز براش کاملا جدید بود. همیشه زندگی سختی رو سپری کرده بود و حالا، ایستادن توی خونه ای بزرگ با خدمتکارای آماده ی خدمت، باعث شد پسر دچار تردید بشه.
اما کاری از دستش برنمی‌اومد و فقط اجازه داد خدمتکار چمدونش رو براش حمل کنه.

تهیونگ به اطرافش نگاه کرد. عمارت از کل محلشون بزرگتر بود و توی نور شدیدی غوطه ور بود. دکور گرون قیمت و چیدمان مجلل باعث شد که پسر با چشمایی درشت به همه چیز نگاه کنه. هنوز داشت همه چیز رو بررسی می کرد که خدمتکار به سراغش آمد.

"آقا ... ما در حال آماده کردن شام هستیم. اگه مایلین بهتره یه کم برین استراحت کنین."

تهیونگ سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد.

"آممم...جون.. جونگ کوک کجاست؟" پسر با تردید پرسید، اسم شوهرش از زبونش خیلی غریبه به نظر می رسید.

"ایشون بیرونه. یه کم دیگه برمی گرده." خدمتکار جواب داد در حالی که تهیونگ لحظه ای فکر کرد که نمی دونه باید چی کار کنه پس تصمیم گرفت خودشو مشغول کنه.

"میتونم امشب شام بپزم، لطفا؟" با فروتنی پرسید و خدمتکار رو مردد کرد.

"اما آقا، ما دستور داریم که از شما مراقبت کنیم."

" نگران نباش...من از پسش برمیام."

تهیونگ اصرار کرد که مرد رو وادار کرد برای لحظه ای فکر کنه اما وقتی تهیونگ چشمای پاپی طورش رو نشون داد، مرد دیگه چاره ای نداشت.

Begin again ♡ KookVDove le storie prendono vita. Scoprilo ora