chapter 2

388 71 1
                                    

سئول، کره جنوبی...

در حالی که توی بیزنس کلس هواپیما نشسته بود، با چشمایی خالی به بیرون از پنجره نگاه میکرد.

ذهنش برای هزارمین بار مشغول فکر کردن به تصمیمات

زندگیش بود.

سال هاست که میدونه از زندگی چی میخواد، اما بعضی وقتا نمیتونی ضرر کارای غیر مسئولانه و بی احساس خودتو جبران کنی.

همه شانس دوم پیدا نمیکنن.

قطار افکارش با زنگ خوردن موبایلش شکست.

پسر آهی کشید و به صفحه نگاه کرد و اسم نامجون رو دید. تماس رو وصل کرد و در حالی که گوشیش رو کنار گوشش

میبرد، دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد.

_"سلام."

+"جونگ کوک؟ کجایی؟"صدایی نگران از اونطرف خط اومد.

_"توی پرواز، بهت گفتم که به پاریس میرم."

به سادگی جواب داد که باعث شد مرد پشت خط کمی متشنج بشه.

+"اما من بهت گفتم که میتونم از طرف تو به اونجا برم."

_"میدونم هیونگ...از نگرانیت ممنونم اما خودم میرم اونجا."
جونگ کوک جواب داد و نامجون شکست خورده آه کشید.

+"تو زیاد کار میکنی جونگ کوک، لازم نیست تنهایی برای

جلسات از همه کشورا دیدن کنی. تو مدیر عامل کمپانی های جئونی، افراد زیادی هستن که زیر نظر تو کار میکنن. هر کسی میتونه توی این جلسات شرکت کنه."

نامجون سعی کرد پسر رو متقاعد کنه اما اون حاضر نبود گوش کنه.

_"هوم...دفعه بعد استراحت میکنم."

مو مشکی فقط برای اینکه سخنرانی نامجون رو تموم کنه گفت.

در حالی که نامجون از پشت خط آهی کشید پسر به ساعتش نگاه کرد.

_"تو همیشه همینو میگی"

+"من بهت زنگ می..."

"آقا لطفا تلفنتون رو خاموش کنید ما در شرف بلند شدن هستیم."

مهماندار هواپیما حرفش رو قطع کرد و جونگ کوک سرشو

تکون داد.

+"بعدا باهات حرف میزنم هیونگ..."

با این حرف، بدون اینکه فرصتی به پسر پشت خط بده تماس رو قطع کرد.

بلافاصله گوشی رو روی حالت پرواز گذاشت و دوباره توی

افکارش غرق شد.

پرواز بلند شد. ساخمون های بزرگ به تکه هایی کوچک تبدیل شدن.

رنگ های زیادی در جهان وجود داشت، اما زندگی جونگ کوک هنوز بی رنگ بود.
هفده سال گذشته بود.

Begin again ♡ KookVHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin