chapter 18

272 55 11
                                    

تهیونگ توی آشپزخونه بود و شام رو آماده می کرد در حالی که سروصدای جونگ کوک و دوستاش توی خونه پیچیده بود.

به دلایلی، جونگکوک قبل از زمان معمولش به خونه برگشته بود و این تهیونگ رو گیج می کرد، اما  نمی تونست چیزی بپرسه، پس تصمیم گرفت خودشو مشغول کنه.

پونزده دقیقه نگذشته بود که احساس کرد کسی پشت سرش ایستاده. از جا پرید و بلافاصله برگشت و چشماش از وحشت گشاد شد به محض اینکه دید همون پسر با چشمای کثیفش بهش نگاه می کنه در حالی که لب هاش به صورت پوزخند جمع شده بود.

"هی بیبی بوی." چویی سلام کرد و تهیونگ رو تقریبا به اون نیک نیم بست.

"تو...تو اینجا چیکار میکنی؟" تهیونگ پرسید و خودشو بیشتر به کانتر آشپزخونه هل داد تا فاصله بین خودش و پسر رو بیشتر کنه.

"تو نمی دونی؟" چوی با سرگرمی پرسید. تهیونگ چشماش از شوک گشاد شد با اینکه میدونست چرا این پسر توی آشپزخونه ایستاده بود در حالی که دوستاش توی سالن نشینمن بودن.

"اوه بیخیال سویت هارت.... ددی رو اذیت نکن." چوی گفت در حالی که آماده بود تا یه قدم به سمتش برداره اما تهیونگ دست هاش رو بالا برد تا پسر رو متوقف کنه.

"نز..نزدیک.. من نشو."

"چرا؟ می ترسی بیبی؟"

تهیونگ در حالی که چشماش خیس شده بود گفت: "ببین... من اون کسی نیستم که تو فکر می کنی. لط...لطفا از من دور بمون."

"فکر می کنی من در مورد تو چه فکری می کنم؟" چوی با سرگرمی پرسید.

"من...من نمی دونم. قصدت خوب نیست. لطفاً منو تن..تنها بذار." تهیونگ دوباره درخواست کرد و به مرد مقابل نگاه نکرد چون می ترسید اگه بهش نگاه کنه فرومی بپاشه.

"اوه خفه شو، من..."

"چوی؟" صدایی عمیق و تقریباً هشداردهنده که به کسی جز جونگ کوک تعلق نداشت، پسر رو ساکت کرد.

تهیونگ فوراً با خیال راحت به شوهرش نگاه کرد، اشک‌هاش آماده بودن تا روی گونه‌هاش سرازیر بشن، در حالی که جونگ کوک دم در ایستاده بود و با چشمای خالی به تهیونگ و چوی نگاه می‌کرد.

نزدیکی که بین تهیونگ و چوی بود، جونگکوک رو عصبانی کرد. چوی، تهیونگ رو از مچ دستش گرفته بود و تهیونگ در تلاش بود تا دستشو آزاد کنه.

"اینجا چه خبره؟" جونگکوک از دوست‌ عوضیش پرسید که چوی قهقهه زد تا استرس خودش رو از اینکه تقریبا گیر افتاده مخفی کنه.

"هیچ...هیچی، جی کی... من اینجا بودم تا یه بطری آب بیارم." اون ماهرانه دروغ می‌گفت اما لب‌هاش رو از استرس لیس زد وقتی که جونگکوک برای لحظه‌ای بیشتر از حد نیاز بهش نگاه کرد.

Begin again ♡ KookVTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang