Chapter 3

704 108 8
                                    

"بیدار شو دیگه."

جونگکوک با صدایی که توی گوشش پیچید آروم چشم هاشو باز کرد و تهیونگ رو دید که بهش خیره شده بود و عصبی بنظر می‌رسید.

"من پونزده دقیقه‌س منتظرم تو بیدار شی و صبحانه هم احتمالا دیگه سرد شده." تهیونگ غر زد و از روی تخت بلند شد و دستشو توی موهاش برد. جونگکوک بهش نگاه کرد و مجذوب زیباییش شده بود. تهیونگ تازه بیدار شده بود اما بازم عالی بنظر میرسید.

اون چطور انقدر فوق‌العادست؟

جونگکوک فکر کرد.

"اوه، به خودت بیا." تهیونگ به پیشونی جونگکوک زد و گفت.

جونگکوک سرشو تکون داد و لبخند زد. "باید بهم یکم زمان بدی تا بیدار شم، نمیدی؟" جونگکوک شکایت کرد و یکم تهیونگ رو هول داد.

"اوه، دوباره میخوای بخوابی؟"  اینبار تهیونگ روی پسر پرید و قلقکش داد و باعث شد جونگکوک قهقهه بزنه.

"خیلی کیوت میخندی." تهیونگ با لحن کاملا جدی گفت و جونگکوک خداروشکر کرد که از تهیونگ دور شده بود چون حالا کاملا قرمز شده بود. 

واقعا همچین چیزی گفت؟ حتما باید شوخی کرده باشه.

"آره میدونم. میرم لباسامو عوض کنم." جونگکوک سعی کرد خودشو آروم نشون بده اما از درون کاملا برعکس بود. بعد از اینکه لباس هاش رو برداشت داخل حمام رفت و در رو بست.

جونگکوک وقتی سر و وضعش رو درست کرد و تیشرت سفید و شلوار جینش رو پوشید در حمام رو باز کرد و تهیونگ رو دید که روی تخت دراز کشیده بود. متوجه شد که گونه های تهیونگ سرخ شده و موهاش ژولیدست. متعجب کنارش روی تخت نشست.

"چه خبره؟" وقتی دید چشم های پسر بسته‌س پرسید.

"اوه، ام..." صدای ته تحلیل رفت، اون از دیدن جونگکوک سورپرایز شده بود. نشست و با صاف کردن گلوش و چهره ی بامزه ای که جونگکوک نمیتونست ازش چیزی بفهمه گفت.

"فقط داشتم به تو فکر میکردم."

چشم های جونگکوک بزرگ شد و گونه هاش قرمز شدن، صداش تحلیل رفت و از تماس چشمی اجتناب کرد.

"مشکلی نیست، تو خیلی کیوتی." تهیونگ خندید و بعد از اتاق بیرون رفت.

جونگکوک لبشو گاز گرفت و به این فکر کرد که تهیونگ جدی بوده یا نه. حتی بعد از چندین سال دوستی اون هنوزم نمیتونست شوخی های تهیونگ رو بفهمه پس بلند شد و برای صبحانه به آشپزخونه رفت.

____

"رفیق، تو نمیدونی چطور میشه لنگر قایق رو باز کرد؟" یونگی از نامجون پرسید، که به وضوح در حال تقلا بود.

"البته که من- نه نمی‌دونم."

یونگی آهی کشید. "همه سوار قایق شید منم یکم دیگه میام." یونگی گفت اما واقعا بخاطر اینکه باید تنها همه ی و کارها رو انجام میداد ناراحت بود.

DareWhere stories live. Discover now