Chapter 6

590 87 7
                                    

"پنج دقیقه دیگه راه میفتیم." یونگی قبل از رفتن سرشو داخل اتاق پسرا برد تا بهشون اطلاع بده.

جونگکوک مضطرب آب دهنش رو قورت داد و به لباس هاش توی آیینه نگاه کرد که متشکل از یه شلوار جین مشکی و یه تیشرت سفید بود.

تهیونگ روی تخت دراز کشیده بود و توی گوشیش میگشت. اون هم یه شلوار جین مشکی همراه با پیراهن سفید پفی و کفش قرمز پوشیده بود. روی تخت نشست و به پسر عصبی نگاه کرد و اونو تحسین کرد.

"عالی بنظر میرسی." گفت و باعث شد جونگکوک با لبخندی سمتش برگرده.

"واقعا؟ نمیدونم. تو هم عالی بنظر میرسی."

تهیونگ پوزخندی زد و پشت سر پسر کوچکیتر جلوی آیینه ایستاد. سرشو روی شونه ی جونگکوک گذاشت و آروم آهی کشید. هردو به آیینه نگاه کردن و لبخند احمقانه ای روی لب هاشون پدیدار شد.

"امشب میخوای برقصی؟" تهیونگ با پوزخندی گفت و باعث شد چشم های جونگکوک گرد بشه.

"جلوی اون همه آدم؟ نه، اصلا." با فکر به رقص جلوی اون همه آدم لبهاشو گاز گرفت.

تهیونگ دوباره آهی کشید و سمت صورت جونگکوک برگشت و حالا فقط چند اینچ باهم فاصله داشتن. تهیونگ با پوزخند دست هاشو روی پهلوی پسر کوچکیتر گذاشت و باعث شد جونگکوک لبخند کوچیکی بزنه.

"با من برقص." تهیونگ لبخندی زد و بدن هاشون رو به هم نزدیکتر کرد.

جونگکوک سرشو روی شونه ی تهیونگ گذاشت و احساس کرد که قلبش داره منفجر میشه اما، احساس آرامش اون لحظه رو دوست داشت.

اونا در حالی که تهیونگ ملودی شیرینی رو زیر لب میخوند از هم جدا شدن.

اون لحظه کوتاه بود و طی چند دقیقه از بین رفته بود و همین موجب ناراحتی جونگکوک شده بود.

"توی مهمونی با من میرقصی؟" تهیونگ وقتی خودش رو کنار کشید با لبخند زیبایی پرسید. جونگکوک با محبت بهش نگاه کرد و بعد سرشو تکون داد و لبخند زد.

____

آهنگ با صدای بلندی پخش میشد و چراغ ها با ریتم آهنگ خاموش و روشن میشدن. پسرها انتظار داشتن که جشن ساحلی کوچیک باشه اما اونجا بیش از هزار نفر آدم بود. تمام ساحل مملو از بدن های مستی بود که با ریتم آهنگ تکون میخوردن.

"یونگی وات ده هل مرد" نامجون با چشم های گرد شده رو به یونگی که دعوتنامه رو دریافت کرده بود گفت.

"اون بهم گفت یه جشن کوچیکه، تقصیر من نیست. هرچند تعداد بیشتر برابره با لذت بیشتر پس آروم باشین." یونگی با چرخوندن چشم هاش رو به پسر ها که مضطرب به جمعیت نگاه میکردن گفت. در همین حال با دیدن فردی چشم هاش درخشید و اون رو صدا کرد.

"الکس!" یونگی صدا زد و توجه پسر مو خاکستری رو جلب کرد.

پسر با لبخند سمتشون پا تند کرد. اون یه کت جین به همراه تیشرت و شلوار مشکی پوشیده بود.

DareWhere stories live. Discover now