Chapter 9

501 86 41
                                    

برای بقیه روز، جیمین نقشه اصلی خودشو برای جونگکوک توضیح داد و اونم نشست و با دقت گوش داد. جونگکوک چشماشو برای بخش‌هایی که مخالف بود درشت کرد اما جیمین تونست اونو متقاعد کنه که به حرف هاش گوش کنه.

و اینطور بود که روز بعد، جونگکوک به الکس پیام داد و ازش خواست که بیاد تا با هم وقت بگذرونن.

جونگکوک فکش رو میفشرد و با اضطراب توی اتاق نشیمن کنار جیمین قدم می‌زد.

"مطمئنی که این کار جواب میده؟" جونگکوک پرسید و با استرس ناخن هاش رو جوید. جیمین دستشو پس زد و آهی کشید.

"همه چیز خوب پیش میره فقط آروم باش."

جونگکوک سرشو تکون داد و از قدم زدن دست برداشت. در عوض شروع کرد به تکون دادن دست‌هاش و حرکت دادن سرش، طوری که انگار می‌خواد لباسی رو در بیاره.

"آره، آروم باش. من آرومم. خونسردترین فرد منم. آروم ترین فرد منم. با آرامش ترین آدم..."  قبل از اینکه بتونه جمله‌شو تموم کنه، صدای در خونه به گوش رسید.

فاک.

جیمین با هیجان بالا و پایین پرید و سمت در رفت و اونو باز کرد.

"سلام، الکس!" جیمین با لبخندی روشن گفت و سعی کرد جو رو خوب کنه. الکس لبخندی زد و سلام کرد و بعد وارد شد.

جونگکوک نفس عمیقی کشید و بعد سمت پسر مو خاکستری برگشت و با لبخندی بزرگ گفت "هی." سعی کرد خونسرد و آروم به نظر برسد، اما بدجوری شکست خورد.

"خب عام، الکس." جونگکوک گلوش رو صاف کرد و توجه پسرها رو به خودش جلب کرد.

"می‌خوای بریم ماهیگیری یا همچین چیزی؟"

تقریباً جلوی خونه‌شون یه حوضچه کوچیک بود. البته مکان‌های دیگه ای هم برای رفتن بود اما جونگکوک واقعاً نمی‌خواست خیلی از خونه دور بشه.

الکس لبخندی زد و سرشو تکون داد، بعدش با جیمین خداحافظی کرد و جونگکوک رو تا سمت در خروجی دنبال کرد.

نور خورشید که هرروز باعث میشد طبیعت بدرخشه امروز محو بود. هوا ابری بود و دیدن خورشید تقریباً غیرممکن بود. جونگکوک واژه مناسبی برای توصیف این وضعیت پیدا نمی‌کرد، ابروهاش رو کمی بالا برد و به کلمه "غم‌انگیز" فکر کرد.

"خب..." جونگکوک حرفشو نیمه‌کاره رها کرد و قلاب‌های ماهیگیری رو از ایوان برداشت. هر دو پسر از پله‌های ایوان پایین رفتن و در سکوت به سمت حوضچه کوچیک قدم برداشتن.

جونگکوک دستشو به پیشونیش زد و فهمید که حوله یا پتویی نیاورده تا روی اون بشینن و حالا مجبور بودن روی زمین سرد و سخت بشینن.

"ببخشید..." جونگکوک آروم گفت و قلاب‌های ماهیگیری رو گذاشت و خودش رو روی زمین سخت انداخت.

DareWhere stories live. Discover now