Chapter 14

574 73 22
                                    

"اینجا چه غلطی میکنی؟" جونگکوک با تعجب به که تهیونگ اینو گفت و فکشو محکم فشرد نگاه کرد. الکس سریع از جا پرید و گلوشو صاف کرد.

"من... اه... اومدم که عذرخواهی کنم."

صورت تهیونگ کمی نرم شد، ولی هنوز اخم کرده بود. "برای چی؟" حرف‌های تهیونگ مثل تیری توی تاریکی بود. جونگکوک هم کنار تهیونگ ایستاده بود و احساس خوبی نداشت.

الکس با اخم به جونگکوک نگاه کرد و گفت "متاسفم که بوسیدمت. باید قبل از این کار ازت میپرسیدم و معلوم بود که تو و تهیونگ با همید. فکر کنم فقط تحت تاثیر لحظه بودم."

تهیونگ با نگاهی خشمگین به پسر مو نقره‌ای نگاه کرد. "تحت تاثیر لحظه؟ فکر می‌کنی من لعنتی-"

"بس کن." جونگکوک حرف تهیونگ رو قطع کرد و تهیونگ با نگاهی گیج بهش نگاه کرد.

"چی؟" تهیونگ با ابروهای در هم پرسید.

"بذار عذرخواهی کنه." جونگکوک آهی کشید و دوباره به الکس نگاه کرد. "من تو رو میبخشم. اما فکر میکنم بهتره که دیگه حرف نزنیم." جونگکوک گفت و الکس با اخم سرشو تکون داد.

"خب، فکر کنم باید برم." الکس گفت و به سمت در خروجی رفت و تهیونگ و جونگکوک کنار رفتن تا اون بره بیرون.

بعد از اینکه الکس رفت، یونگی از اتاقش بیرون اومد و به رفت توی هال، به دنبال اون بقیه ی پسرها هم اومدن.

"اون الکس رو نکشت!" هوسوک خوشحال فریاد زد و بالا و پایین پرید.

"متاسفانه." جیمین با ناراحتی گفت و بقیه پسرها خندیدن.

"نامجون، باید با تو توی آشپزخونه صحبت کنم. هوسوک و جین، لطفاً اینا رو جمع کنید." تهیونگ به کیسه‌های خرید که  پخش شده بودن اشاره کرد. هر دو پسر نالیدن و به سمت کیسه‌ها رفتن. تهیونگ و نامجون به آشپزخونه رفتن و جیمین، یونگی و جونگکوک رو توی هال تنها گذاشتن.

"خب، حالا شما دوتا باهمید؟" جیمین با لبخند پرسید.

جونگکوک با خجالت سرشو پایین انداخت. "من-اه-"

"حتی تلاش نکنین که دروغ بگین، ما صداتونو کل شب میشنیدیم." یونگی با خنده گفت و صورتشو جمع کرد و سرشو تکون داد.

"یونگی همون روزی که رسیدیم از من خواست قرار بزاریم." جیمین با لبخند زیبایی گفت، که باعث شد دهن جونگکوک از تعجب باز بمونه.

"چرا من از این موضوع خبر نداشتم؟" جونگکوک پرسید، احساس میکرد بهش خیانت شده.

"چون نپرسیدی." یونگی به سادگی گفت و به سمت کاناپه رفت و دراز کشید. جونگکوک با خشم کنارش نشست اما جیمین هنوز ایستاده بود.

"فکر میکنی ته و جون درباره چی حرف میزنن؟" جیمین پرسید.

جونگکوک شونه ای بالا انداخت.

DareWhere stories live. Discover now