part 10 🥂🔪

648 74 14
                                    

تهیونگ بدنش را از دستان داغ شده ی کاپیتان دور کرد به ظرفی که از کامش پر شده بود نگاه خجالت آوری انداخت
- اگه انقدر
حرفش را نصفه رها کرد از نگاه کردن به مرد تفره میرفت
-انگشتت..
به دوتا انگشتای کامی شده ی مرد نگاه کرد  جئون جلو آمد میخواست انگشتانش را در بین آن دو لب سرخ فرو کند اما وقتش نبود  دستمال کاغذی را برداشت و دستانش را پاک کرد از اتاقک بیرون امدند چانیول با اخم و جدی به پرستاری خیره شده بود که در حال بررسی مقعد مردی بود
تهیونگ کنارش ایستاد با پوزخند به قیافه ی بادیگارد  انگشتش را روی فاق شلوار مرد کشید چانیول را از جا پراند
*قربان..
تهیونگ راضی از هیجانی که در رگ های بادیگارد راه داده بود همراه کاپیتان از بیمارستان بیرون آمدند حالا برای باقی روزش باید خودش را یک جوری از عمارت آزاد میکرد
سمت جئون چرخید زبانش را دور لبان ملتهبش کشید
- میخوام برم موهام رنگ کنم دور شهر بچرخم
کاپیتان که در حال وارسی محموله ها و سفارشات جدید بود  لپ تاپش را بست نگاهش را به دو چشم مشتاق و قهوه ای رنگ پسر دوخت
+با بادیگارد
- غیر ممکنه کسی نمیتونه به من آسیب بزنه 
+هر وقت از پس من بر اومدی میتونی این حرفو بزنی
- مسخره نباش این یه تفریح ساده اس
+تهیونگ ! بهت گفتم نمیشه یا با اون یا کلا قلم پات میشکنم بیرون بری شیر فهم شدی؟
- لعنت به خودت و بادیگاردای سیریشت  من میخوام بدون سر خر برم بیرون زندانیت نیستم
اخم های هر دو پررنگ تر شده بهم مینگریستند  چانیول ازینکه با آن پسر مهربان بود پشیمان شد نیشخند محوی زد
دلیل آن همه خشن بودن زبان تند و تیز پسر و یک دندگی بیش از حدش بود که کاپیتان بی عصابشان را به چالش میکشید
+خیلی دوست داری تنها بری؟
- اره حتی اگه اجازه ندی خودم میرم
+پس یه شرط داره
تهیونگ خوشحال با دمش گردو میشکست اما با شنیدن حرف کاپیتان در جایش وا رفت
+ باید یکی از هنرای رزمی رو یاد بگیری بتونی مشتت بزنی توی صورتم
- هه  فکر میکنی نمیتونم ؟
تهیونگ سریع خودش را جمع جور کرد گوشه ی لبش را از حرص زیر دندانش کشید فشرد
+ مطمئنم بیبی
تهیونگ نفسش را فوت کرد محکم کمرش را به صندلی کوبید  تا رسیدن به عمارت  سکوت برقرار بود اما تهیونگ به محض رسیدن وارد سالن ورزشی شده بود 
- بهت نشون میدم
دست کش های بوکس را در دستش کرد محکم به کیسه ی شنی آویزان کوبید اما دریغ از یک اینچ تکان خوردن
صدای خنده ای حرصش را بیشتر میکرد چانیول با لباس ورزشی دو پله ی دیگر را طی کرد  رو به روی پسر ایستاد
* حریف نمیخواین؟
با لحنی که چاشنی مسخرگی داشت زمزمه کرد تهیونگ به سمتش هجوم آورد مشتش را به صورت مرد نزدیک کرد اما در هوا مشتش توسط دستان قوی محافظ گرفته شد در کثری از ثانیه  دستش پیج خورد و در یک حرکت زیر پایش خالی و کل بدنش روی دشک افتاد
*شما خیلی سریع حمله میکنید گاردتون پایبنه و ضعیفین
تهیونگ دوباره ایستاد اینبار گاردش را جلوی صورتش گرفت به چان نزدیک شد  مشتش را پایین نزدیک پهلوی او برد اما بازهم دستش پیچیده شد به دیوار چسبید
- فاک ولم کننن
از حرص وول خورد  چان مانند یک اهرم فشار بر روی فنری در حال شارژ انرژی انفجارش بود که ناگهان جهش میکند و از دست میرود
تهیونگ سریع اما نا کار آمد بود تا نیمه های شب سرتقانه به تمرین پرداخت هنگامی که خدمتکار برای شام به او خبر داده بود  نایی برای رفتن نداشت 
- فردا پدرت درمیارم
رو به چان با بیحالی زمزمه کرد دستکش ها را به سینه ی خیس مرد کوبید خودش طبقات را بالا میرفت  از آنچه فکر میکرد سخت تر بود  در میان راهش صدای پچ پچی توجهش را جلب کرد
* جدی میگی؟ ...
)آره بابا خودم دیدم رئیس داشت به کاپیتان میگفت نوه میخواد
با شنیدن این حرف ها معده اش پیچ خورد داخل اتاقش شد کاپیتان پشت میزش مشغول بود با دیدن پسر که بازهم عق میزد  انگشتش را کنار ابرویش کشید توصیه های دکتر فقط کمی از حالش را بهتر کرده بود 
- فاکم تو همتون
سیفون توالت را کشید زیر دوش ایستاد از تمرین و کتک خوردن های زیادش کل تنش صدا میداد  از حمام بیرون آمد پشت به کاپیتان باکسر سفیدش را پوشید
+رئیس برگشته
تهیونگ واکنشی نشان نداد  در واقع قصد کاپیتان این بود که به او خاطر نشان کند مراقب رفتارش باشد 
با احساس سرما یک بلیز بافت زرشکی رنگ با شلوار مشکی تنش کرد
کاپیتان قبل از او به میز شام محلق شده بود  دستش را روی معدش کشید  حالت تهوع ول کنش نبود

رو به پدر و مادر کاپیتان تعظیم کرد
- خوش آمدین
مرد با صورتی که نفرتش نسبت به تهیونگ از آن به وضوح مشخص بود نگاهش میکرد 
غذا در سکوت خورده میشد  حتی لیسا هم به خودش جرعت تیکه پرانی نداده بود
*باید راجب چیزی باهاتون صحبت کنم
+الان وقتش نیست پدر
* همین الان ! ... از بین دخترای اطرافمون  دختر رئیس بانگ  برای همسری جونگ کوک انتخاب کردم  نسل ما باید ادامه پیدا کنه  اون بعد از جشن عروسی با ما زندگی میکنه
کل سالن در شوک فرو رفته بود وقتی مرد تصمیمی میگرفت هیچکس نمیتوانست منصرفش کند
تهیونگ چنگال را در بین انگشتانش فشرد 
- اجازه بدین من به خونه ی دیگه نقل مکان کنم پدر به هر حال با ازدواج اونها نمیتوند وجود من تحمل کنند

* درسته
+پدر!!
صدای بالا رفته کاپیتان نشان از تشویش خانواده جئون میدا  جنگ عصاب و روان دوباره آغاز شده بود
+من تصمیم میگیرم کجا بره یه بچه ی کوفتی میخواین  ؟  انجامش میدم ولی توی رابطه ما دخالت نکنید
جئون با خشم به تهیونگ نگاه میکرد او فرصت پریدن از قفس را پیدا کرده بود 
تهیونگ با حالت عصبی که داشت با معذرت خواهی از میز جدا شد داخل اتاق رفت  چیزی نخورده بود  حالا بدجور حوس سیگار داشت لبه ی بالکن نشست پاهایش را آویزان کرد
- او پیر خرفت خودش گفت ما ازدواج کنیم حالا منو مقصر میدونه؟ چه
زیر لب با خودش زمزمه میکرد از فلاکی که در زندگی اش پیچیده بود خسته و بی طاقت  خواستار مرگش بود
سرش را به دیوار چسباند کم کم از خستگی خوابش برد

مرد کلافه از موضوعات پیش آمده وارد اتاق شد تهیونگ را لبه ی بالکن دید  سمتش قدم برداشت 
+احمق
بدن همسرش را در آغوش کشید  پسر در خواب گریه میکرد  اشک های زلالش تند تند گونهایش را خیس میکرد چه خوابی میدید ؟
او را بر روی تخت گذاشت اگر سرنوشتی وجود داشت  آن را مقصر میدانست
او صبور نبود . اما اجبار او را شکل داده بود تا صبور باشد تحمل کند مخفی کند و قوی بماند

و تقاصش را اطرافیانش میدادند

----
یه عروسیمون نشه؟ 😂

شبیه به تو  🪧 like youWhere stories live. Discover now