part 30

387 45 18
                                    


کاپیتان درحالیکه بدن تهیونگ را در آغوش گرفته بود او را داخل حمام برد و لبه وان نشاند.
- تهیونگ!
کمی مکث کرد دورانی که به گفته ی پسر درون نوجوانی اش بود پس نمیتوانست با حکم زور حرفش را به کرسی بنشاند.
دستش را لای موهایش برد بین پاهای پسر زانو زد.
- میتونی پسر خوبی باشی؟ اگه حرفمو گوش بدی بهت یه جایزه میدم هرچی که دوست داشته باشی؟
اگر این روش جواب نمیداد جئون به زور اقدام میکرد.
تهیونگ با چشمان درشت و مشکی رنگش به صورت مرد نگاه کرد، آرام سر انگشتانش را بر روی گونه او کشید.
+هرچی که بخوام؟
کاپیتان سر  تکان داد و سعی کرد لطافت انگشتان پسرش را نادیده بگیرد.
- هرچی که بخوای! فقط حمام کن و تا رسیدن به خونه حرفمو گوش بده باشه؟
تهیونگ کمی فکر کرد سرش را تکان داد، کاپیتان راضی بود پس دکمه های بلیز او را باز کرد. وان کاملا پر از آب شده بود.
- حموم کن من بیرونم
بدون در آوردن شلوارک تهیونگ از حمام بیرون رفت.
حقیقت این بود که جئون نسبت به این ورژن جدید و شکننده ی تهیونگ حساس بود به طوری که عضوش با افوار درون مغزش همخوانی نداشت و اگر بازهم تهیونگ او را ددی صدا میزد... احتمالا به تخت میکوبیدش.
آهی کشید تلفنش را بیرون آورد و پیامی که شماره دکتر را نشان میداد زیر لب خواند.
دکمه ی تماس را زد در بین فاصله دو فرشی که کف اتاق پهن شده بود قدم زد.
پس از دو بوق تلفن پاسخ داده شد و کاپیتان توانست با مرد صحبت کند.
- ممکنه کسی بخوابه و بلند بشه بگه ۱۵ سالشه ولی ۲۵ سالش باشه؟؟
کلافه زمزمه کرد مرد که خودش را پارک معرفی کرده بود پاسخی دادد که کاپیتان قبلا به آن شک داشت اما با فهمیدن ماجرا، شکش به یقین بدل شده بود.
- ممنون
تهیونگ با حوله جلوی پای مرد ایستاده بود قطرات آب از لابه لای موهای پسر بر گونه و چانه اش لیز میخوردند و  درون حفره گود ترقوه های استخوانی او جمع میشدند.
کاپیتان حالا میدانست که تهیونگ به احتمال خیلی زیاد دچار اختلال چند شخصیتی شده و این تاثیر مواد یا هر هیجان و تحریک ناگهانی پسر بوده.
طبق گفته های دکتر هر شخصیت ویژگی سن و اخلاق و اسم و خصوصیات خودشان را دارند و فرد پس از تغیر شخصیتش کاملا اتفاقات قبلی را فراموش میکند.
- تهیونگ؟
سر پسر بالا آمد به مرد نگاه کرد، جئون دست تتو شده اش را بر روی رانش زد.
- بیا اینجا
تهیونگ پا تند کرد و به سمت مرد رفت بین پاهای قوی او ایستاد.
- خب فکراتو کردی که چی میخوای؟
پسر سرش را تکان داد +نه ددی
آن حرف سه کلمه ای حال کاپیتان را بدجور بهم میریخت.
- ازت میخوام منو ددی صدا نکنی خب ؟ میتونی انجامش بدی .؟
+پس چی صدات کنم ددی؟
کاپیتان اگر یکروز میدانست که سروکله زدن با یک پسر ۱۵ ساله چنین عواقبی دارد قطعا به فکر آوردن وارث نمیوفتاد.
- هوم.. جونگکوک
اولین باری بود که جئون خودش از تهیونگ میخواست تا او را با اسمش صدا کند چندان هم بد نبود.
+باشه جونگکوکا
تهیونگ روی پای مرد نشست.
- باید لباس بپوشی صبحانه بخوری بریم فرودگاه
اما پسر سرش را داخل گردن مرد فرو کرد موهای خیسش به پوست جئون کشیده میشد.
+صبحانه نه!
تنها وجه مشترک هر شخصیت تهیونگ همین بود! به طرز عجیبی از صبحانه متنفر و دوری میکرد.

- اما باید بخوری تو قول دادی
او را روی تخت نشاند و لباس گرمی براش انتخاب کرد.
- بپوش

****
نامجون به جین خیره شده بود. رنگ سفید جین نشان میداد نفس های آخرش است اما ناگهان انگشتانش را از گردن او جدا کرد پسر توانست نفس عمیقی بکشد
سکوت اتاق به همراه سلفه های جین شکسته می‌شد.
- هیچ وقت نمیتونم بکشمت پرنسم
نامجون مانند هزیان گویی زمزمه کرد و اتاق سفید و جین نصف جان شده را ترک کرد.

***
چانیول پس از مدتها میخواست بک را ببیند همان لباس های مشکی رنگش را پوشید .
وارد کافه ی دنج و نسبتا تاریک شد که عطر مخصوص قهوه و شکلات شامه اش را پر کرد.
چشمانش به دنبال بک میچرخید او را دید که گوشه ترین میز را انتخاب کرده و موهای قهوه ای رنگش حالا رنگ خاکستری به خود داشت.
به سمت میز رفت و روبه روی بک نشست.
- باید میرفتیم هتل.
بک نگاهش کرد و نی را بین لبانش گرفت بعد از دو مک به آیس کافی اش بلخره صحبت کرد.
+چه لزومی داره ؟ گفتی میخوای حرف بزنی
بک تکیه زد به مرد روبه رویش خیره شد او تغییر کرده بود در واقع هردوی آنها تغیر کرده بودند.
- ببین بکهیون .. چرا نمیای پیش من زندگی کنی؟
بک با شنیدن همان حرف های همیشگی نوچ کوتاهی گفت
+چرا بیخیال این موضوع نمیشی چان؟ من تو نمیتونیم بخاطر خواست ینفر دیگه باهم باشیم
- ینفر دیگه؟
چان ناباورانه کلمات بک را تکرار میکرد
- بکهیون! اون ینفری که ازش حرف میزنی مادرت بود اون تو رو به من سپرد! حالا من حتی نمیدونم چیکار میکنی کجا زندگی میکنی دوربرت چخبره؟
بکهیون خندید  انگشتانش را لبه ی میز گذاشت پس از کمی سکوتش را شکست.
+چان من زندگی خودمو دارم نیازی به کمکت نیست من دیگه بکهیون دست پاچلفتی نیستم دیگه بچه نیستم خودم از پس خودم برمیام
چان کلافه قهوه ی سرد شده اش را مزه کرد بازهم بی فایده بود پای مرغی که بکهیون داشت یکدانه بود حرفش را تغییر نمیداد!

--
حمایت فراموش  نشه
ووت و کامنتاتون ببینم خوشگلا

شبیه به تو  🪧 like youDonde viven las historias. Descúbrelo ahora