part 21

490 60 24
                                    


فلاش بک *
دکتر با روپوش سفید رنگ لابه لای افرادی که در تیمارستان بستری بودند  راه میرفت.
درمیان یکی از بیمارانش، فردی به سمت دیوار های سیم کشی شده دوید و نگهبانان را به دنبال خود کشید .
جین با آرامش پا تند کرد ، مردی که مبتلا به اسکیزوفرنی بود  مدام دچار توهم می‌شد و به خودش آسیب میزد او اکنون در چهل سالگی پا گذاشته بود اما نیمی از زندگی اش را درون این چهار دیواری  از سر گذرانده بود.
جین آمپول آرامبخش را درون رگ بازوی مرد فرو کرد نیمی از آن را در بدن مرد فرستاد.
آرامبخش قوی سریع در رگ های مرد جولان داد و در کسری از ثانیه بدن مرد، در میان بازوان نگهبانان سست شد از هوش رفت.

-دکتر..
پرستار خانمی که به همراه جین داخل بخش شده بود، سراسیمه به سمتش آمد
+بله پرستار
جین سمتش چرخید . با دیدن رنگ پریده ی پرستار سریع خودش را به قسمت انفرادی رساند  تقریبا دوهفته ای می‌شد که فردی به نام کیم نامجون را به تیمارستان آن ها منتقل کرده بودند او از چندین اختلال رنج میبرد و علاوه بر خودش  در روز دومی که پا به بخش گذاشته بود سه نفر از بیماران را به طرز ناجوری زخمی کرده بود.

جین نفس نفس میزد پرستار همراهش کل مسیر را دویده بود  دو نگهبان دستان ناجون را گرفته بودند  اما او آرام بود
- همه چیز مرتبه؟
نامجون به چشمان پزشکش خیره بود . نگهبانان با دیدن آرامش که در اتاق حکم فرما شده بود دستان او را رها کردند .
جین به او نزدیک شد بازواش را گرفت و به سمت تخت هدایتش کرد .
- چرا باز اونا ریخته بودند سر...
لبهای نامجون بر روی لبان جین قرار گرفته بود و به نرمی او را میبوسید و در یک حرکت بدن جین را روی تخت هل داد بر رویش قرار گرفت
جین نمیتوانست واکنش شدیدی نشان دهد ، آرام ماند و دستاتش را روی کمر نامجون گذاشت او را نوازش کرد .
نامجون سرش را عقب کشید به چشمان زیبای پزشکش خیره شد
+چون گفتم میخوام بیام پیشت
جین با گونه های کمی سرخ نگاهش میکرد
- خب... حالا چرا میخواستی بیای پیشم؟
نامجون عقب کشی کرد و صاف بر روی تخت نشست
+دلم برات تنگ شده بود
جین از شنیدن این حرف لبخند زد صاف نشست و دستش را روی کمر پسر کشید
- چقدر خوب.. که یکی دلتنگ من میشه
از روی تخت بلند شد روبه روی پسر ایستاد او را نگاه کرد صورت گرد موهای پرپشت مشکی رنگ و لبان کوچک وچشمانی که قدرت را فریاد میزدند
جین انگشتانش را داخل موهای بهم ریخته ی پسر فرو کرد آن ها را عقب داد.
- لطفا هر موقع که دلتنگ شدی صبر کن تا بیام پیشت باشه؟
نامجون که حالا نرم شده بود روی تخت دراز کشید و از پنجره ی شیشه ایی روبه رویش به چند درخت داخل حیاط تیمارستان خیره شد

جین از اتاق او بیرون آمد رو به نگهبانان تذکر داد که نباید با او رفتار خشنی داشته باشند

پایان فلش بک-
*****
یونگی دارت در بین انگشتانش را به سمت صفحه ی گرد پرتاب کرد از گوشه ی چشمش به پسر کوچکی که با بی حوصلگی به لیوان های کوتاه بلند جلویش خیره بود  نگاه انداخت
- چی شده؟
اما جیمین در دنیای خودش فرو رفته بود و انگار صدای او را اصلا نمیشنید.
- جیمینی
یونگی فاصله ی بینشان را با دو قدم پر کرده بود و در کنار گوش پسر نجوای آرامی را زمزمه میکرد
-به چی فکر میکنی پرنس
جیمین با شنیدن صدای یونگی کنار گوشش در جایش پرید با ترس به او نگریست
+چرا انقدر ... هیچی هیچی
دوباره مشغول کارش شد . یونگی مشکوک به او نگاه کرد  مچ دستش را گرفت و به سمت اتاق مشترکشان برد .
+یااا یونگیااا
در را پشت سرش قفل کرد تا راه فراری برای پسر باقی نگذارد .
- خب بگو ببینم چی انقدر فکرت مشغول کرده!
یونگی ریلکس به سمت کاناپه رفت روی آن دراز کشید توپ سبز رنگ تنیس را در بین انگشتانش گرفت آن را به طرف سقف پرتاب کرد .
جیمین خودش را به مبل تکی مشکی رنگ رساند  رویش نشست ، فکرش دور بر برادرش میچرخید
+تهیونگ!
توپ در بین انگشتان پسر متوقف شد کمی فشار به آن وارد کرد
- خودت میدونی نمیتونی بیشتر از این وارد اون عمارت جهنمی بشی جیمین بزار خودشون کارو پیش ببرن فقط یکم صبر کن
جیمین با احساس غم و فشاری که بر کل وجودش سایه افکنده بود اشکانش را رها کرد در میان هق هقش به سختی حرف زد
+چی داری .. میگی.. میدونی برادر من.. داره چی میکشه!؟ اگه .. اگه بلایی سرش بیاد... کی میخواد جواب بده؟ کی فکرشو میکرد اون عوضی مجبورش کنه ... باهاش زیر یه سقف بمونه؟؟ تو ندیدیش.. تهیونگ... عوض شده بو د.. اگه ... اگه شبیه کاپیتان بشه چی؟؟ توقع داری بشینم نگاه کنم چه بلایی سرش میاد!
یونگی نفسش را بیرون فرستاد به سمت جیمین رفت او را بین بازو هایش گرفت
- همه چیز درست میشه باید یکم صبر کنی تا اینجا تونستی تحمل کنی فقط یکسال .. یکسال دیگه تحمل کن
جیمین سرش را داخل گردن استخوانی پسر فرو برد  بی‌پناه تر از قبل  نفس نفس میزد  اووخسته بود .. از این همه دروغ و بازی کردن .. دلش برادر کوچکش را میخواست تا باز کنار شومینه ی خراب شده از سرما بلرزند و اما با جوک های بیمزه و ادعا های او بخندد .

شبیه به تو  🪧 like youDonde viven las historias. Descúbrelo ahora