part 19 🔛

509 73 71
                                    

-جیمین
با شنیدن صدای رئیسش سریع چرخید از فکر بیرون آمد.
+بله
آرام پاسخ داد و لیوان شیشه ایی بین انگشتانش را با شدت بیشتری پاک کرد.
پسر جلو آمدودقیقا پشت سر جیمین ایستاد، می‌توانست عطر شامپوی پسر را به راحتی احساس کند.
اما خبر نداشت که قلب کوچک پسر در دهانش گیر افتاده بود .
برای اینکه کمی شیطنت کند، آرام انگشتانش را روی پهلوی پسر گذاشت.
جیمین از احساس آن انگشتان استخوانی و رنگ پریده در جایش لرزیدو تکان آرامی خورد.
- خوب تمیز نمیکنی کل میزا پر از لکن
جیمین با استرس به میز های کافه، خالی نگاه کرد.
+ولی..
اما لب هایش در میان کلمات ایستاد .
درحالی که لب های باریک پسر روی گردنش به نرمی حرکت می کرد و او را می بوسید.
+رئیس..
لرزان صدایش کرد یونگی اینبار بدن پسر را بین خودش و کانتر گیر انداخته بود و کمی حریص ، او را لمس می‌کرد .

-هیشش

دستان سرد مرد به زیر بلیزش خزیدند .
جیمین با استرس و هیجان و احساسات مختلف، به پنجره های شیشه ای و رهگذرانی که سرگرم کار خودشان بودند نگاه میکرد
اما مرد اهمیتی نمیداد، بلکه از لرزیدن آن جوجه کوچک در بین انگشتانش‌بیشترین لذت را می برد ، به کم نیز راضی نمی شد.
او دستانش را به عضو پسر رساند و آرام لمسش کرد، جیمین سرش را پایین انداخته بود، یونگی شرط می بست جوجه اش دارد لب های پفکی و هوس انگیزش را گاز می‌گیرد تا مبادا صدایی تولید کند.
هرچند تلاش های پسر با شروع حرکات دست یونگی بی فایده می‌ماند .
+یونگیح..آه نمیتونم تحملش کنم خواهش میکنم بس کن ما سرکاریمم
نق زدن پسر، برایش دلنشین ترین آوازی بودکه هروز می شنید و قصد نداشت در کارش وقفه ای ایجاد کند .
جیمین به سختی دستش را به دستان مرد رساندو آن ها را از خودش دور کرد.
با گونه های رنگ گرفته و کمی بیقراری نگاهش را از مرد دزدید .
+لطفا اذیتم نکن وگرنه .. وگرنه استعفا میدم
یونگی پوزخند صدا داری تحویلش داد و دستش را روی کانتر کنار بدن پسر گذاشت، کمی به سمتش خم شد.
-جدی؟ جرعتش رو داری جوجه رنگی؟
جیمین اینبار با شنیدن لقبش سرش را بالا آورد نگاه تخسی به مرد، انداخت و لب هایش را فاصله داد تا اعتراض کند . مرد زودتر پیش قدم شد لب های درشت و شیرین پسر را بوسید.
هر ثانیه عمیق تر از قبل، با صدای خیسی که در کل کافه ی خالیشان می‌پیچید .
جیمین بی دفاع و آرام لب های مرد را می‌مکید تا زمانی که نفس هایش به شمارش افتاد.
بلخره سر هایشان از یکدیگر فاصله گرفت، اما قلب های هر دو در حد انفجارو سریع در سینهایشان کوبیده می‌شد .

****
- مردک اسکول باید همون شب تخماتو می‌بریدم باهاش تخم شربتی درست می‌کردم می‌دادم به خوردت
لوهان با دیدن سهون و دختری که یکدیگر را می‌بوسیدند، زیر لب غر می‌زد و نفرین هایش را نثار آنها می‌کرد.
اما بابه خاطر آوردن آن شبی را که در هتل گذراندند، لوهان حرف های پرحرارت و داغی به زبانش آورده بود که مایه ی آبرو ریزی اش شد بود و اکنون نمی‌توانست در چشمان مرد نگاه کند.
صرفا برای تفریح به بار همیشگی اش آمد بود، فقط این را از خودش مخفی می‌کرد که شاید برای خبر دار شدن از زنده بودن، معاون اول کاپیتان آمده نه خوش گذرانی.
فضای بار هر لحظه شلوغ تر می‌شد و چه جایی بهتر از بار برای فروختن مواد؟
لوهان تنش را پیچ دادو خودش را در بین چند نفر رساند که شرط می‌بست اگر موادش را امتحان کنند بازهم به دنبالش خواهند افتاد، تا از شر خماری پس از مصرف رها شوند.
- هی هنوز اون قبلیا رو میندازین بالا؟
دختری که سینه هایش چشمان هیز لوهان را گرفته بود، با تعجب پاسخش را داد.
+منظورت چیه ؟ جنسای بازار همینا عه
اما لوهان در جواب حرف دختر خندید و دستش را دور کمر او حلقه کرد.
- واقعا خبر ندارین؟
آن پنج نفر که دور لوهان بودند، برای بهتر شنیدن صدای پسر جلو تر آمدند.
-این جنس میترکونه خیلی وقت نیست اومده ولی الان کلی مشتری داره فقط یکم ازش باعث میشه نفهمی دوربرت چخبره میری فضا و زود ازش نمی‌کشی بیرون
دستش را داخل جیب‌شلوار تنگ و براقش برد، آدامس هفت رنگ را بین انگشتانش گرفت‌و به تک تک آنها نشان داد .
+قیمتش؟
یکی از پسر های چشم چرانی که لوهان می‌دانست اهل این چیز هاست پرسید اما لوهان لفتش داد کمی در جایش وول خورد .
- به درد شماها نمیخوره
از جمعشان بیرون آمد ولی چند نفرشان دوره اش کردند و لوهان حقه باز توانست هر تکه از آدامس ماری جوانا و حشیشی که بکهیون ساخته بود، به قیمت زیادی بفروشد .
حالا وقت انتقام بود.
به دنبال سهون که وارد دستشویی شده بود راه افتاد .
بنظر نمی‌رسید مست باشد.
پشت سرش ایستاد و دستانش را روی باسن مرد کوبید . سهون در جایش پرید شوکه سریع به سمت پسر چرخید و با عصبانیت به لوهان وروجک نگاه کرد.
- چه گوهی میخوری ؟
پسر اما راضی از عمل خود، کنار سهون رو به دستشویی دیواری ایستاد شلوارش را پایین کشید.
نگاه مرد ناخواسته به سمت باسن گرد و سفید لوهان پایین رفت .
+خوش میگذره؟ خوب دختری تور کردیا
مرد اخم هایش را درهم کشید، به جایش برگشت تا کار نیمه تمامش را تمام کند.
- به تو ربطی نداره .
سرد با صورتی پوکر و بی حس، پاسخ لوهان را داد .
+ می‌خوای یچی بهت بدم تا صبح بکنیش؟
- هه لابد تو داری
+من خودم جدید گیر آوردم تجربه دارم نترس
- لازم نکرده
زیپ شلوارش را بالا کشید و دکمه اش را بست.
+باشه
همانطور که از دستشویی بیرون می‌آمد صفحه موبایلش را چک کرد.
عکسی که از باسن سهون گرفته بودلبخند خبیثش را بیدار می‌کرد.
- فردا خودت دنبالم می‌گردی بیب

***
درون عمارت کاپیتان همه چیز به رنگ سیاه مبدل می‌شد.
هر نوری که پا در این خانه شوم می‌گذاشت، اندکی بعد تبدیل به خاکستری از سوخته های غم و اندوه آنان بود.
تهیونگ هم مانند یک طاووس زیبا و فریبنده، درچنگال تیز کاپیتان به دام افتاده و حالا در همان چنگال های خونین، تن به داس بلند و خونین مرگ می‌سپرد.

خون تازه و داغی که از لبه ی میز چکه می‌کرد، تا کف پوش های سفید را همرنگ خودش کند از آنه مردی بود که برای مقابله با پدرش قد علم کرده بود.
کاپیتان دستش را دور چاقو گرفت، هر لحظه خشمش از درون فریاد می‌زد ، و خواستار مرگ پدرش میشد اما دستان ظریف مادرش مانع این عمل بود، که به دور بازوهایش با حالتی از التماس پیچیده شده بود.
دستش را با بی رحمی‌از بین انگشتان مادرش خارج کرد و یقه ی پیر مرد را گرفت او را به دیوار سنگی پشتش کوبید.
- وقتشه گورتو از اینجا گم کنی!
از لا به لای دندان های چفت شده اش زمزمه کرد، پیر مرد خندید .
نگاهش را به تهیونگی داد که بادیگارد پسرش سریع زخم گردنش را بخیه میکرد .
+بخاطر اون هرزه !
کاپیتان بار دیگر تن مرد را به دیوار کوبید.
دلش می‌خواست انقدر او را زیر مشتش بزند تا لحظه ی جان دادنش را ببیند.
اما فقط بخاطر مادرش بود، که اکنون این نفس های کذایی مرد ادامه میافت.
- خیلی از گیلمت پات دراز تر کردی دیگه خبری از چشم پوشی نیست این قانون خودت بود یادته پدر؟
یقه ی مرد را ول کرد، به سمت تهیونگی رفت که بی حس به مناظریه آن دو خیره شده بود.
- بیارش بالا
روبه چان زمزمه کرد واز آن اتاق کذایی با قدم هایی پر از احساس نفرت و خشم دور شد.
شقیقه هایش تیر می‌کشید، عصابش مانند گره های کوری که درهم پیچیده شده و خون در بینشان باقی مانده ، نبض میزد.
سردرد جزئی از روتین روزانه اش شده بود و دیگر جای شکایتی باقی نمی‌ماند.
نمی‌دانست چه زمانی یک پاکت سیگار را تبدیل به خاکستر کرده و اهمیتی هم نمی‌داد.
نخ جدیدی بین انگشتانش داشت که در حال تاوان دادن به جای او در آتش بود.
نگاه ملتمس مادرش، مانند یک نجوای بیصدا در ذهن بهم ریخته و روان فرو پاشی شده کاپیتان مدام در حال تکرار بود.
نمی‌دانست چرا باید به آن پیر مرد که فقط نام پدرش را یدک می‌کشید اجازه ی اکسیژن حرام کردن می‌داد؟

----
واقعا ازین همه کم لطفی خسته شدم تعداد سین خوردنا بالا اما ووت یا کامنت ساده کمتر لطفی که میکنید
شاید باید منم شرط بزارم تا آپ بعدی بزارم؟
خودم این روش اصلا دوست ندارم پس لطفا همونقدر که تا اینجا دنبال کردین بهم انرژی بدین
دوستون دارم
🥂💖

شبیه به تو  🪧 like youDonde viven las historias. Descúbrelo ahora